بچه.
بچه ای که تن نحیفش دو شاخه میشه و دست هاش نمایان میشن و هرکدوم به پنج نهال کوچیک تقسیم میشن. بچه ای که دو حفره با گردابی از جنس کهکشان توی صورتش داشت و در سکوتی که از لب هاش میلغزید به من خیره شده بود.
یک بچه آدمیزاد همجنس خودم در بغل ایملدا، خواهری که یک سال گم شده بود و الان تا کمر توی آب شور دریا فرو رفته بود.
صدای قدم های بلند و قدرتمند میگل رو شنیدم که به آب کوبیده شدند و به سمت ما اومد. کمی قبل از من متوقف شد و با گیجی نگاهش بین ما سه نفر چرخید. یک اسپانیایی خسته، یک زال و بچه ای با حس و حال دریا.
در آخر نگاه میگل روی من متوقف شد.
-این دیگه چیه؟
برگشتم سمتش و با نگاهی مخلوط از ناآگاهی و ناباوری حس و حالم رو نشونش دادم.
-تا جایی که من میدونم یه بچست.
« بچه تو یورونا. این بچه متعلق به توعه. بیا... ازش فرار نکن. این هدیه اییه که برات آوردم؛ چیزی که بخاطرش تمام این مدت نبودم. بیا. »
میگل که انگار شوکی بهش وارد شده باشه با تعجب پرسید :« الان دقیقا چیشد؟ »
ایملدا یه قدم به سمتم اومد و بچه رو آروم به شکمم کشید و و با حفره چشم های نقره ای درخشانش مستقیم توی چشمای من خیره شد. بعضی وقتا شک میکردم نابینای واقعی کیه.
با درموندگی کمی بچه رو به عقب هل دادم. « ایملدا چی میگی. ازت خواهش میکنم تمومش کن. اگه بچه مال توعه مشکلی نیست نگهشدار کسی اذیتت نمیکنه. بیا بریم خونه بیا بریم پیش ماما!»
دلم میخواست بچه رو زیر آب خفه کنم و مستقیم خواهرم رو بغل کنم.
خواهرم که متوجه سکوت و سردرگمی همه ما شده بود، آروم فقط خواهش کرد:« بریم خونه. ماما خودش توضیح میده.»
خونه. شاید بهترین ایده ممکن بود. برگشتم سمت میگل و تایید کردم.
-بریم خونه.
خونه جایی بود که مادرم حضور داشت. کسی که احتمالا تا الان تا سه جد قبل و سه نسل بعد این بچه رو میدونست و با یبار بوسیدن پیشونی خواهرم میتونست بگه تمام این مدت کجا بوده.
بازوی ایملدا رو آروم کشیدم تا دنبالم بیاد. کم کم از آب دریا بیرون رفتیم. دامنامون خیس شده بودن و مثل پیچک هایی به قصد جونمون دور پاهامون پیچیده بودن. ایملدا بچه رو مثل تیکه ای از وجودش نگهداشته بود.
ماما میتونست همه اینارو توضیح بده.
***
بچه با خوشحالی وسط میز ناهارخوری روی ملافه قرمز رنگ غان و غون میکرد و دست و پاشو تو هوا تکون میداد.
سرم رو کج کردم و ایملدای خشک و تمیز که بوی سدر میداد رو پشت میز نشوندم. میگل با کبریت چندین شمع تو کل خونه روشن کرده بود. آخرین شمع رو روشن کرد و بعد از فوت کردن کبریت رفت تا ماما رو بیاره.
بعد از اینکه رسیدیم خونه، فهمیدیم ماما تو اتاقشه و به خواب رفته. حدس میزدم بخاطر حجم عظیمی از جادوی روی شونه هاش تو این شب وحشیانه بود. من خودم و ایملدت و بچه رو خشک کردم و تو این مدت میگل ماما رو بیدار کرده بود و همه چیز رو براش توضیح داده بود.
و الان، میرفت که بیاردش تا وضعیت مشخص بشه. وضعیت دیوانه کننده بود. هزاران بانشی زیر میز و صندلی های خونه میخزیدن و صدای جیغشون توی استخون و ها تار و پود بدنم حس میشد. انگار که جیب هاشون رو پر از خبرای بد کرده باشن و خیلی یهویی باهم ریخته باشن تو خونه ما.
وقتی به خودم دیدم که میگل با احتیاط ماما رو نشوند سر میز. کم کم داشتم نسبت به این میز حساس میشدم. نگاهی به چوب تیره رنگش انداختم که پر از جای خش و خراشیده شدن بود. جای خراش هایی که هربار جیغ های ماما و گریه های من و فریاد های میگل بهش چنگ انداخته بودن.
صدای میگل دوباره سرم رو با بالا آورد.
-این بچه چیه؟
ماما به دامن زرشکی رنگش خیره شده بود.
آروم صداش زدم.
-سلسته بینا؟ به من جواب بده.
جواب داد.
-این بچه یوروناست. هدیه ای از طرف خدایان. هدیه ای طرف اقیانوس.
ایملدا کمی تو جاش وول خورد.
ماما ادامه داد.
-ایملدا رفت تا این هدیه رو برات بیاره.
حرف ماما حکم انجیل رو داشت تو خونه. نمیدونستم بترسم یا آروم شم. بچه ای از قعر دریا برای من.
دستم رو گزاشتم رو میز. نمیدونستم لمسش کنم یا نه.
-اسمش چیه؟
ماما و ایملدا همزمان جواب دادن:« دریا .»
DU LIEST GERADE
Hermano
Fantasyیک خاندان. از دریا تا صحرا. از اسپانیا تا یونان. از جادو تا آتش. یورونا دختر یک پیشگوی اسپانیایی هستش. اون زندگی آرومی درکنار مادر و خواهر و برادرش داشت تا وقتی که مادرش برای اولین بار یک پیشگویی درمورد خانوادشون میکنه. یک پیشگویی که خبر از سیاهی و...