قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. دستام عرق کرده بودن و نفسم بالا نمیومد. فکرا داشتن توی ذهنم میچرخیدن و این باعث شد من سردرد بگیرم. این واقعا داشت اتفاق میفتاد؟ این نمیتونست واقعی باشه. من داشتم خواب میدیدم و هر لحظه ممکن بود که بیدار شم. هرچند که دلم نمیخواست این اتفاق بیفته. حتی اگه این یه رویا نبود حس یک رویا رو داشت. این غیرواقعی به نظر میرسید. اون اونجا، با تمام استقلالش. لبخند زیباش، چین های بغل چشماش. چشماش برق میزد. این نمیتونست واقعی باشه. نمیتونست.
"من دیگه شما دوتارو تنها میذارم." محافظ امنیتی گفت و اتاق رو ترک کرد و درو پشت سرش بست. نه اون نمیتونه بره. دیگه نمیتونم نفس بکشم. شش های من داشت با عطر اون پر میشد. این پر استرس اما در عین حال آروم کننده بود. این به من احساس امنیت داد اما هنوز نمیتونستم نفس بکشم.
اون شروع کرد به راه رفتن و به طرف من اومد. دستای من شروع به لرزیدن کردند. میخواستم به طرفش بدوم و توی بغلش بپرم و حتی ببوسمش. ولی من سر جام خشک شده بودم. نمیتونستم تکون بخورم. من در حالی که اون هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد یه جا گیر افتاده بودم. نفس کشیدن داشت برام خیلی سخت میشد. مثل این بود که انگار دارم غرق میشم. داشتم توی بوی اون غرق میشدم.
"سلام" لویی گفت و لبخندش بزرگ تر شد. صدای اون نرم و لذت بخش اما در عین حال بم (چرا؟:|) بود و حالت دومینانت داشت. این باعث شد من آب بشم و زانو هام شل بشن.
"س-سلام." بالاخره گفتم. گلوم به طرز بدی خشک شده بود. باید یه چیزی مینوشیدم. از اینکه تونسته بودم یه کلمه رو درست بگم سورپرایز شدم.
"از کنسرت خوشت اومد عشق؟" لویی درحالی که به من خیره شده میپرسه و به نظر میرسه که اون لبخند هیچوقت قرار نیست از روی لباش محو بشه.
عشق عشق عشق. اون منو عشق صدا کرد. چرا اینقدر دارم شلوغش میکنم؟ چرا نمیتونم فقط آروم باشم و حرف بزنم؟ چرا اینا اینقدر گرمه؟
"آ-آره م-م... من عاشقش شدم." درحالی که به پایین نگاه میکنم میگم و بالاخره موفق میشم که نگاهمو از چشماش بگیرم. چشماش فقط تورو جذب میکنه و باعث میشه وقتی بهشون خیره شدی غرق بشی. چشمای خوشگل و دوست داشتنیش.
"چه خوب. خوشحالم که ازش لذت بردی." لویی میگه و لبخندش بزرگ تر میشه. "چرا نمیای و نمیشینی؟ میدونم که کل شب ایستاده بودی." میگه و درحالی که میخنده به سمت میل میره. اون تمام شب حواسش به من بوده؟
"آ-آره. حتما." میگم و با سر تایید میکنم و به پاهام میگم که حرکت کنن. خیلی سخت تلاش کردم که بدنم تکون بخوره. این داشت همه چی درون منو به کار میگرفت تا فقط بتونم به طرف مبل برم و نیفتم. ذهنم هنوز درگیر بود و دستام هنوز خیس بودن. چرا من اینقدر مضطربم؟ من اونو چند هفته پیش دیدم و اونموقع حالم خوب بود. چرا الان اینطوریم؟
لویی هم میشینه و یکم جا به جا میشه تا بتونه منو ببینه. بهش در حالی که دارم با انگشتام بازی میکنم و سعی میکنم خودمو آروم کنم-که زیاد هم جواب نداد- نگاه میکنم.
"خوشگل شدی. اون مارک وای اس اله؟" اون میپرسه و به لباس هام نگاه میکنه که باعث میشه سرخ شم و یادم بیاد که دامن و کراپ تاپ پوشیدم.
"بله هست. اون مغازه مورد علاقمه." میگم و لویی نگاه میکنم. "من از اونجا زیاد لباس میگیرم. من بیشتر از اونجا پیرهن های گل گلی میخرم چون حس اونارو دوست دارم." میگم و لبخند میزنم و از این که اون منو به خاطر پوشید لباس های "زنونه" منو قضاوت نمیکنه خوشحال بودم. البته لباس ها جنسیت ندارن. زنا همیشه لباس های میدونه میپوشن پس چرا مرد ها به خاطر پوشیدن لباس های زنونه مسخره میشن؟
"خب من مطمئنم که اونا هم تو تن تو فوق العاده خواهند بود." لویی میگه و نیشخندی میزنه که باعث میشه من سرخ بشم.
"ممنون." در حالی که لبخند میزنم میگم. این که اون منو قضاوت نمیکنه واقعا خوشحالم میکنه.
"خواهش میکنم عشق." اون در حالی که لبخند میزنه میگه و به من نزدیک تر میشه.
ما یکم دیگه حرف میزنیم و زمان از دستمون در میره. ما درمورد زندگی و خانواده هامون حرف زدیم، حتی با اینکه من همه چیو درمورد خانوادش میدونستم اجازه دادم همه چیو برام تعریف کنه. من از حرف زدن باهاش لذت میبرم و این خوبه که اونو مثل خودش میبینم نه جوری که رسانه ها اونو نشون میدن.
خیلی زود، یکی از مامور های محافظتی در زد گفت که داره دیر میشه و باید بریم. به گوشیم نگاه کردم و دیدم که ساعت تقریبا یکه.
"واو. نمیدونستم چقدر دیر شده. من واقعا باید برم. مادربزرگم نگرانم میشه." من بلند میشم و لویی هم مثل من بلند میشه.
"میخوای برسونمت؟" لویی میگه و گوشیش رو قبل اینکه به من نگاه کنه چک میکنه.
"اوه نه. نمیخوام دردسر باشم. میتونم یه اتوبوس بگیرم یا به تاکسی زنگ بزنم. خونه مادربزرگم از اینا دور نیست." میگم و به لویی نگاه میکنم.
"فکر نمیکنم که اینموقع اتوبوسی بیاد و برای زنگ زدن به تاکسی خیلی
دیره." لویی با چشمایی امیدوار بهم نگاه میکنه. "فقط اجازه بده برسونمت.دیره و هردومون خسته ایم. نمیخوام تو صبر کنی تا یکی دنبالت بیاد و آخرش تورو گروگان بگیرن. مخصوصا وقتی داریم درمورد یکی به خوشگلیه تو حرف میزنیم."به لویی قبل اینکه سرمو بندازم نگاه میکنم و سرخ میشم. اون همین الان به من گفت خوشگل. لویی تاملینسون. لویی تاملینسون به من گفت خوشگل.
"باشه. میتونی منو برسونی اما باید بذاری که برات جبران کنم." در. حالی که لبخند میزنم به لویی نگاه میکنم و میبینم که اونم داره لبخند میزنه.
"نیاز نیست برام جبران کنی. حالا زود باش. بیا بریم." میگه و دستمو میگیره و منو به دنبال خودش بیرون از اتاق میکشه. قسم میخورم که این پسر قراره دلیل مرگ من باشه.
——
Kissy
-Parvaz
YOU ARE READING
Tumblr Boy|L.S (Persian Translation) *Completed*
Fanfictionهری یه تامبلر بویه که ایدلش لویی تاملینسونه. اون فقط یه فن بوی سادس تا اینکه از لویی نوتیس میگیره... . . Original Story By: @Dark_Larrie17 *Completed* - #5 in shortstory - #6 in loveislove