"Chapter 3: Like The Smell of Mango"

862 74 10
                                    

قسمت سوم : بوی انبــه

Like The Smell of Mango

تاریکی خفته در مه.

آیوی هرچقدر از بلندای صخره به زمین نزدیک‌تر می‌شد، تاریکی و هوای مه‌آلود بیشتر و بیشتر اطرافش رو دربر می‌گرفت. منظره­ی مقابل چشم‌هاش هیچ شباهتی به صحنه‌ای که از بالای صخره تماشا کرده بود، نداشت و این گیجش می‌کرد.

" اجازه نده حواست پرت بشه."

تصویر شعله‌های سوزان آتش و شبح‌واره‌های رقصنده توسط تاریکی اطرافش درحال بلعیده شدن بود. صدای زوزه شغال‌های وحشی و سوت بادهای جنوبی، درگوشش می‌پیچید و گویی سعی در سست کردن قدم‌های آیوی داشتند، اما چندان هم در برابر متوقف کردن دختری که نیمی از جادوش در رام کردن طبیعت بود، موفق نبودند.

بااین حال وقتی متوجه ذوب شدن تک به تک سپرهای یخی که مورا و ژاویر براش درست کرده بودند شد، برای لحظاتی درنگ کرد. شنیده بود که جادوی تالین‌ها در سرزمین ردسند بی‌اثر واقع می‌شه و حالا داشت به چشم این بی‌ثمری رو می‌دید.

" من دارم چی­کار می­کنم؟"

قصد نداشت تردید به دلش راه بده، اما با هرقدمی که به زمین نزدیک‌تر می‌شد، سرعتش کم‌تر و فشار پاهاش به سنگ‌ها بیشتر می‌شد. انگار تک تک اعضای بدنش برای ادامه راه سعی در ممانعت داشتن.

نفس عمیقی کشید و هوای سرد اطرافش رو وارد ریه‌هاش کرد و این طوری لرز بیشتری از سرما به وجودش افتاد. حس عجیبی ته‌دلش مثل نصیحتی بی‌موقع سعی در هشدار دادن بهش داشت.

" بهم بگو که دارم کار درست رو انجام می­دم."

و درست در میانه راه، درحالی‌که به سنگ‌های صخره چنگ زده بود و از ارتفاع نسبتا بلندی مانند شاخه درختی شکسته آویزون بود، سکوت ناگهانی ساکنین ردسند که در حال خو‌ندن اشعار مبهم بودن‌،بیشتر از هرچیزی آیوی رو به تردید وا داشت.

مطمئن نبود،این سکوت چه دلیلی می‌تونه داشته باشه؟

" بهم نشون بده کجایی، کجا باید پیدات کنم؟"

با تقلایی برای باز نگه داشتن چشم‌هاش در برابر بادهای شدیدی که مثل گلوله‌های متوالیِ برف به صورتش پرتاب می‌شد و موهاش رو به پرواز درجهات مختلف هدایت می­کرد، سرش رو به اطرافش چرخوند تا بلکه نشونی از موقعیت خودش پیدا کنه، اما حالا تنها تصویری که در نگاهش منعکس می‌شد، مه سیاه و آبی رنگ زیر آسمان تیره بود.

آسمان تیره.

زمانی که بالای صخره بود هنگام سپیده‌دم بود و هوا در آستانه روشنایی صبح بود ولی هرچقدر به ارتفاع کمتری می‌رسید، رنگ آسمان در برابر چشم‌هاش تیره‌تر می‌شد.

Dancing Leaves | Harry StylesWhere stories live. Discover now