〰 قسمت هشتم: دریاچـه حباب های بلورین 〰〰Where the lie taste punishment 〰
_ آسموون آدووریااا
فریــادی به رنگ های شعف و سرمستی از زندان جسمش رها شد...!
خنکای نسیم تند اما دل انگیز و صدای هوهوی باد جسمش رو همراه با دست هایی قوی حلقه شده دور کمرش، به آغوش گرفته بود.
هر ذره اوج بیشتر، این حس تازه و هیجان دلپذیر رو با سرعت بیشتری درون قلبش پرورش میداد.
پلک هاش رو محکم تر از قبل روی هم گذاشت و همچون شکارچیای حیلهگر به دنبال خستگی رخنه کرده در جسمش افتاد.
پرواز...!
خواسته ای که فکر میکرد بهش نیاز داره، خواسته ای که حالا میدونست چقدر بهش نیاز داشت.
دست های معلقش در هوا مثل آغوشی مهربان میزبان سرمای بی پروای آسمان بود.
بلندتر از قبل تو دل آسمان پرستاره شب فریـاد زد و اجازه داد صدای بند شده به خستگی از عمق وجودش رها بشه.
صوت بر هم خوردن بال های سیاه از پشت سرش حتی با وجود نغمه بیصدای جاذبه، تو گوشش میپیچید و حس آزادی رو به تمام وجودش هدیه میداد.
سرش رو کمی مایل به پایین گرفت و به منظرهی نسبتا تاریک زمین چشم دوخت. به انعکاس چشم نواز نور ماه بر روی سنگ های شیشه نمای آکوارین قصر و روشنایی چشمک زن شعله آتشدانهای باغ بلوط.
"نمیشد قبلش موهات رو ببندی؟"
صدای دلخور آشنایی رو تو ذهنش شنید و در جوابش آگاهانه خندید.
_ نمیدونستم شب های اینجا تا این حد محشره.
_ خیلی چیزا هست که هنوز نمیدونی.
در جواب نجوایی که کنار گوشش شنید، سرش رو به پشت چرخوند و در حالیکه باد شدید چشمهاش رو میسوزوند، با شوق کوچکی که در نگاهش میرقصید به هری خیره شد.
_ فکر کنم ما یه قراری داشتیم، خیلی وقته از نیمه شب گذشته.
حلقه دست های هری دور کمرش محکم تر شد و سرش رو نزدیک تر برد:
_ عهدمون هنوز پا برجاست.
و ناگهان هجوم رعدآسای باد در زیر پاهاش، همچون سقوط در دریای بیآب جاذبه، قوای تازه ای گرفت و درثانیه هایی بعد با دوری از فراز آسمان، زمین سخت باغ بود که همراه فریادهای هولناک آیوی، به استقبالشون میرفت.
با قرار گرفتن پاهاشون روی چمن های نم دار، آیوی در حالیکه سعی در حفظ تعادل خودش داشت، از هری جدا شد.
ثانیه های کوتاهی بخاطر حفظ تعادل چشمهاش به استقبال سیاهی رفت اما با گذر از سیاهی، به برگ هایی که بخاطر روشنایی شعله آتشدانها، سایههای خاکستری روی اونها میرقصید نگاه کرد.
YOU ARE READING
Dancing Leaves | Harry Styles
Fanfiction_ این دنیـای منـه... تو واقعیت داری؟ _ تو دنیای تو... میتونم واقعیت داشتـه باشــم؟ _ واقعیت، مرز بین دنیا و رویاست. تو به جایی تعلق داری که قلبت بهش تعلق داره. 〰〰〰〰 Written by #Beth