"Chapter 10: Two moons from Bubble Lake "

831 72 0
                                    

قسمت دهم: رایحه ماه و حباب های دریاچه

Two moons from Bubble Lake

تاریکی؛ همچون ماهی تنها در انتظار جفت حقیقی...

تاریکی؛ همچون ظلمت ظالمی که بی‌گناه بود.

شب؛ گرچه مثل تور صیادی زبردست همه جا رو محصور تاریکی خودش کرده بود، اما دربرابر تاج طلایی که حتی با وجود ایستادن در بی نورترین نقطه، با درخشش خودش همراهی افتخارآفرینش رو به نمایش می‌گذاشت، چندان موفق نبود.

درخششی که توجه آیوی رو هنگام دور شدن از باغ بلوط، هرلحظه بیشتر به خودش جلب می کرد، اما برای شناختنش نیاز به ثانیه ای فکر بیشتر نداشت.

قدم های سریعش به تدریج آهسته تر می شدن و ناگهان، قبل از اینکه جرأت کنه و تمام فاصله باقی مونده بینشون رو کنار بزنه، سرجاش متوقف شد.

مردی که پشت به آیوی جایی دورتر از باغ بلوط سرگرم لمس برگ درختان بود، به آرومی دستش رو نزدیک خز سفید سرشونه‌های کت ابریمشمش برد و به طرفش برگشت.

نگرانی و شاید هم دلتنگی، چیز هایی بودند که آیوی انتظار دیدنش رو از جانب لرد بزرگ سرزمینش داشت.

با این حال، نگاه های پوچی که در کسری از ثانیه بهش خیره شدند، نه تنها احمقانه بودن این انتظار، بلکه احساسی که با دوری از آدوریا برای طولانی مدت فراموش کرده بود رو بهش یادآوری کرد.

ملامتی که پشت اخم های ریز پدرش، حتی از دور هم قابل رویت بود، به قدری بی رحمانه حس طرد شدن رو برای آیوی تداعی می­کرد که انگار درست در همین لحظه، خودش رو باز مبحوس درون تنهایی و تاریکی دربار آدوریا می­دید.

و حالا رویایی با پادشاه سرزمینش، یک بار دیگه مثل خیلی از دفعات گذشته، بدون این که متوجه بشه انگیزه هم صحبتی با او رو از ذهنش دور کرده بود.

با تردید و از فاصله ای دورتر به چهره­ی خونسرد پدرش خیره موند، درست مثل جادوی طبیعت اطرافش که بی صدا با به حرکت در آوردن علف های سبز زیر پاش، بهش برای از بین بردن این خلسه سنگین التماس می­کرد، اون هم در دلش به پدرش برای دست برداشتن این خونسردی عذاب آور تقاضا می­کرد.

دقایق بی تعلل پشت سر هم می­گذشتند و سکوت سنگینی که در بینشون شکل گرفته بود، حتی به نسیم شب هم اجازه ای بازی آزادانه­ش رو نمی­داد.

اما می­دونست انتظار برای شکستن این سکوت دو طرفه‌اس و این خودشه که باید چیزی بگه، پس در حالی که آب دهانش رو به سختی قورت می­داد، به سادگی اولین کلمه ای که به ذهنش رسید رو به زبون آورد:

_ پدر...؟!

با احتیاط قدمی به جلو برداشت و بعد قدمی دیگه، اما درست قبل از برداشتن قدم بعدی، ناگهان دربرابر شیء کوچکی که داشت بی خبر به سمتش پرتاب می­شد، خم شد و به سرعت خودش از مورد هدف قرار گرفتن اون شیء دور کرد.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Jan 06, 2022 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Dancing Leaves | Harry StylesOnde histórias criam vida. Descubra agora