در خونه رو با تنه ای باز کرد و داخل شد
هوای خونه به نظر مونده و فاسد بود.
النا-زین؟
صدای خودش توی سرش پیچید
شیشه های شکسته گوشه ی دیوار کپه شده بودن و قاب ساعت لخت بود
خونه ی نه چندان بزرگ حالا به نظر کوچکتر هم بود
وسایل اطراف روی هم تلنبار بودند
چیزی که توی صورت النا خورد حجم خالی ی اون خونه بود
در رو بست و بیرون اومد
واحد رو به رویی به نظر زنده تر میرسید. رنگ در چوبی تیره تر بود
چند تا ضربه ی کوتاه به در زد و منتظر شد.
کم کم از باز شدن در نا امید میشد که دستگیره در لغزید
پیرزنی با چهره ی چروکیده جلوی در ایستاد و بهش نگاه کرد
النا نگاهش رو روی گل های سرحال و زیبای پیرهن زن چرخوند
ال-ببخشبد خانوم. روز به خیر
پیرزن خیره نگاهش کرد
ال-میخواستم بدونم شما از ساکن واحد روبه رویی خبر دارید؟
پیرزن به در خونه ی زین نگاه کرد
النا منتظر شد تا شاید چیزی بشنوه
-نیمه های شب بیرون رفت...وسط همون طوفان وحشتناک. صد بار به اِدی گفتم لامپ رو درست کنه...
در به آرومی روی صورت النا بسته میشد
-راهرو تاریک بود و صداشو شنیدم که روی پله ها افتاد چند بار.
جمله ی پیرزن با صدای بسته شدن در چوبی به اتمام رسید
YOU ARE READING
Storm /ziam/
Short Story. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .