زین سراسیمه به بیرون خونه دوید
در فرسوده ی خونه ماتیلدا رو زد
کمی طول کشید اما پیرزن در رو باز کرد و از بین پلک های پف دارش به زین نگاه کرد
زین از بین خنده هاش گفت
ز-ماتیلدا...لیام برگشته.
پیرزن کمی جا به شد و به دستگیره ی در چنگ زد
زین سرخوش خندید
ز-تو خونه س. اون دیشب تو طوفان برگشته اینجا
و از جلوی خونه کنار رفت
ماتیلدا جلوی در موند تا زمانی که زین داخل خونه برگشت و درپشت سرش بسته شد
زیر لب زمزمه کرد
-پسر بیچاره
در رو بست و به آغوش کاناپه ی پیرش برگشت
زین اما از فنجون قهوه ش مینوشید و به لیام که سمت دیگه ی مبل نشسته بود خیره بود
لیام متقابلا چشم هاشو از روش برنمیداشت
ز-باید به بابا خبر بدم...
ل-زینی...واقعا نیازی نیست
ز-منظورت چيه واقعا نیازی نیست؟!
شماره پدرش رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
صدای پدرش توی گوشی پیچید
-پسرم؟
ز-بابا؟ سلام. بابا باید بیای اینجا من خبر خوش دارم
-چی شده زین؟ خوبی؟
ز-بابا لیام برگشته. الان اینجاست
-چی؟ زین...
ز-بابا به خدا جلوی چشمام نشسته. بابا خودت بیا ببینش
تلفن رو به گوشه ای پرت کرد
کنار لیام نشست دست لیام رو بالا آورد به لباش چسبوند
ز-بی تو چیکار میکردم من؟
KAMU SEDANG MEMBACA
Storm /ziam/
Cerita Pendek. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .