زانوهاش رو توی بغل گرفته بود و گهواره وار تکون میخورد
با هر رعدی که میزد از جا میپرید
میتونست به اتاق خوابشون برگرده و اونجا پناه بگیره تا بارون تموم شه اما نمیتونست چشمش رو از در خونه برداره
در باز می شد و لیام میومد
خونه گرم میشد
زین حالش خوب میشد ...
ساعتی از نیمه شب گذشته بود و زمین و آسمون آروم گرفته بودن
چشم های نیمه باز زین کم کم توان تکون خوردن رو از دست میداد
از جاش بلند شد و خودش رو از کنار دیوار تا اتاق کشید
تخت دو نفره ی نامرتب سرد بود
زین خودش رو وسط تخت جمع کرد و دستاشو تو بغل گرفت
ملحفه ی تماما سفید لک شده بود
مدتها بود که عوض نشده
زین انگشت هاش روی قسمتی از تخت کشید
ملحفه ی سفید زیر صورتش خیس میشد کم کم
اشک هاش از چشمش فرار میکردن و به ناکجا میرفتن
به ست نابودی فرار میکردند
درست مثل خودش
در عین ثبات به سمت مرگ در حرکت بود
سرمای اتاق برای بدنش زیادی از حد بود
باید دستی میومد و در آغوش میکشیدش
نه هر دستی
دست لیام باید میومد
ز-نباید هیچوقت اعتماد میکردم لیام.
YOU ARE READING
Storm /ziam/
Short Story. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .