8

887 237 9
                                    




           

زانوهاش رو توی بغل گرفته بود و گهواره وار تکون می‌خورد

با هر رعدی که میزد از جا می‌پرید

میتونست به اتاق خوابشون برگرده و اونجا پناه بگیره تا بارون تموم شه اما نمیتونست چشمش رو از در خونه برداره

در باز می شد و لیام میومد 

خونه گرم میشد

زین حالش خوب میشد ...

ساعتی از نیمه شب گذشته بود و زمین و آسمون آروم گرفته بودن

چشم های نیمه باز زین کم کم توان تکون خوردن رو از دست می‌داد

از جاش بلند شد و خودش رو از کنار دیوار تا اتاق کشید

تخت دو نفره ی نامرتب سرد بود

زین خودش رو وسط تخت جمع کرد و دستاشو تو بغل گرفت

ملحفه ی تماما سفید لک شده بود

مدتها بود که عوض نشده

زین انگشت هاش روی قسمتی از تخت کشید

ملحفه ی سفید زیر صورتش خیس میشد کم کم

اشک هاش از چشمش فرار میکردن و به ناکجا میرفتن

به ست نابودی فرار می‌کردند

درست مثل خودش

در عین ثبات به سمت مرگ در حرکت بود

سرمای اتاق برای بدنش زیادی از حد بود

باید دستی میومد و در آغوش می‌کشیدش

نه هر دستی

دست لیام باید میومد

ز-نباید هیچوقت اعتماد می‌کردم لیام.

Storm /ziam/Where stories live. Discover now