پرستار کمی با رخوت سینی توی دستش رو جا به جا کرد
شیفت شب رو به پایان بود و پرستار با خواب پشت پلک هاش مبارزه میکرد
صدای قطرات باران روی شیشه های بیمارستان اعصاب و روان سکوت شب رو میشکست
در نیمه باز اتاق ۲۰۹ رو باز کرد و وارد شد
صدای پاشنه کوتاه کفشش کسی رو از جا نپروند
بیمار تخت اول توی خواب بود و طبق عادت همیشگیش بالشی رو توی بغل داشت
پرستار از کنار تخت گذشت و به تخت کنار پنجره رسید
-چرا بیداری؟
از پسر جوابی دریافت نکرد
پسر جوان پاهاش رو در آغوش گرفته بود و به پنجره خیره بود
پرستار قرص رو سمتش گرفت
طبق روتین همیشگی پسر قرص رو قورت داد و پوزیشن قبلیش برگشت
صدای رعد پرستار رو از جا پروند
پرستار پرده رو کشید و سینی رو برداشت
پسر به آستینش چنگ زد
-امشب طوفانه. تو میگی میاد؟
پرستار با مهربونی دستش رو پس زد و با فشار شونه هاش اون رو روی تخت خوابوند
به برد کوچیک بالای سرش نگاه کرد و مشخصاتش رو برای مطمئن شدن خوند
ملحفه رو روی بدنش کشید
-آره زین. تو بخواب اگر اومد من قول میدم بیدارت کنم
ز-قول؟ نه قول نده از قول بدم میاد . اونمقول داده بود میاد.
پایان
nazaretum ro begid
loads of love ❤️️
YOU ARE READING
Storm /ziam/
Short Story. لیام تو واقعا اینجایی؟ لیام دیگه نمیری؟ لیام کمی مکث کرد سرش رو به طرفین تکون داد ل-نه دیگه ازت جدا نمیشم . A short ziam story .