6.10.2018_ساعت:9:48_لندندرد ... درد ... چه احمقانه !
درد ، مرز بین منطق و جنون ! لیام جمیز پین بین دو مرز تلو تلو میخورد . تنها چیزی که نیاز داشت یه نخ سیگار و یکم بوسه بود . ولی حالا ، یه مهمونی بی ارزش که پدرش ترتیبش رو داده بود، نصیبش میشد .این درد بیشتر میشه وقتی ، چیزی رو که تمام عمر ازش فرار میکردی پیدات کنه.
لویی ویلیام تاملینسون .کسی که تا چند لحظه پیش بهترین دوست بود و حالا با تمام وجود مرگش رو میخواست.تاملینسون کوچولوی بیچاره فقط دستش رو دور بازوی ،عامل نفس نکشیدن لیام حلقه کرده بود . لویی به سمتش پا تند کرد .
با لبخندی که چشمای خوشرنگش رو خط کرده بود گفت :لیام. دلم برات تنگ شده بود. بزار معرفی کنم ... نگاه عمیقی به مرد جذابی که سمت چپش ایستاده بود کرد و ادامه داد: هری! هری ادوارد استایلز .
لیام... لیام تنها ... لیام احمق ... لیام ... به زحمت سری تکون داد و زمزمه کرد : خوشبختم ادرواد .
لب های خوش فرم و صورتی رنگی باز شدن و صدایی عمیق پاسخ داد : همینطور پین .لویی و هری ... نه ... لویی و اون عوضی دور شدن و لیام بالاخره فرشته چشم عسلی رو دید . لیام بالاخره زینشو دید .
*اینم از چپتر دوم
Love,The Hell
YOU ARE READING
Hold me in your eyes[Z.M_L.S]~By The Hell{completed}
Fanfiction_میدونی زین؟ هیچ وقت همه باهم شاد نیستن . همیشه اشک همراه لبخند تو دنیاست. وقتی یکی میمیره یکی دیگه دنیا میاد .ولی عشق ... خوشحالی میاره . وقتی دیدمت فهمیدم یکی تو دنیا خوشحاله ... فهمیدم خودم شادم .