❣: تقریبا بیست و پنج دقیقه ای میشد که هواپیما نشسته بود، و ما منتظر این بودیم که بالاخره بهمون اجزای خارج شدن بدن. روی دسته صندلیم نشسته بودم، اروم با دستام روی پاهام طبل میزدم و فکر می کردم. با یاد آوری صحبت کوتاهی که صبح زود با سوک داشتم، خود به خود نگاهم رفت سمتش. اون هم مثل من روی دسته صندلیش نشسته بود. کلاه، هودی ای تنش بود رو سرش کرده بود و به خاطر استرس، اروم با ناخن روی دسته صندلی ضربه میزد.
بیست دقیقه دیگه هم گذشت و ما همون طور توی هواپیمای خاموش نشسته بودیم. بخاطر مشکلات فرودگاه اجزای خروج نداشتیم و من فقط امیدوار بودم که فنا یا ساسانگ ها دردسر درست نکرده باشن.
بالاخره بعد از تقریبا یک ساعت، بهمون گفتن که می تونیم پیاده شیم.
همون طور که کنار بقیه به طرف ساختمون می رفتم، گرمای دستی رو روی یکی از دستام احساس کردم. به دستم نگاه کردم و متوجه شدم، کوکی دستم رو محکم گرفته. بهش یکم نگاه کردم، استرس داشت. دستش رو آروم فشار دادم. همون موقع بقیه برای خداحافظی با سوک و تیمش ایستادن و ما هم مجبور به ایستادن شدیم. بعد از کلی رد و بدل کردن شماره منیجر هامون و حرف های چرت و پرت، تازه شروع به خداحافظی، کردیم. ولی سوم بدون توجه فقط چندبار سرش رو به معنای احترام تکون داده بود.
اونا از ما جلوتر زدن و به سمت جهت دیگه ای حرکت کردن. ولی من هنوز سوک رو با نگاهم دنبال میکردم. اون از بقیه جلوتر راه میرفت و اصلا اهمیتی به اطرافش نمیداد. اون واقعا عجیب غریب و بی توجه بود ! همون طور که چشمام رو می چرخوندم، متوجه ماشین حمل چمدونی شدم که رانندش به شدت خسته و تو هپروت بود. و اون ماشین یه راست به سمت سوک می رفت ! و کسی متوجه این موضوع نبود !
بعد از اون تنها چیزی که فهمیدم این بود که، دست کوکی رو ول کردم و به سرعت به سمت سوک دویدم ...
-
🌹 : بعد از پیامی که صبح به دستم رسیده، استرسم بیشتر شده بود. توی اون پیام به وضوح گفته بودن که میدونن من دارم چیکار میکنم و خیلی نمی تونن دووم بیارم. این دیوونه کننده بود. واقعا احساس میکردم که دارم عقلم رو از دست میدم. بدون توجه به اطرافم فقط کنار بقیه حرکت میکردم و اهنگم رو از طریق هدفون گوش میدادم. حتی، اینقدر درگیر بودم که با بنگتن خداحافظی درست و حسابی ای نکردم. بعد از سه، چهار دقیقه، وقتی که تازه داشتم احساس آرامش و تنهایی میکردم، همهمه عجیبی دورم رو گرفت و قبل از اینکه بفهمم چی اتفاقی داره می افته، بدون هیچ هشدار قبلی ای از پشت کشیده شدم و توی بغل آرامش بخش شخصی روی زمین افتادم.
-
🍪 : با دور شدن تهیونگ، همه مون با عجله دنبالش رفتیم ولی اون از ما سریع تر بود. نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی وقتی رسیدیم، تیم سوک و یسری مسافر دیگه رو دیدیم که دور دوتا آدم حلقه زده بودن و با نگرانی نگاه شون میکنن. و اون دو نفر کسی نبودن جز سوک و تهیونگ !
هردو روی زمین افتاده بودن. سوک توی بغل تهیونگ و صورتش مثل گچ سفید بود. به نظرم هردو شون، فریز شده بودن. ولی همون موقع تهیونگ با هل دادن سوک، اونو از روی خودش بلند کرد و هردو به حالت نشسته در اومدن.
-
❣️ : هدفون رو از روی گوش سوک برداشتم.
تهیونگ : تو خوبی ؟
سری تکون داد که یعنی اره. سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند جایی که ماشین حمل چمدون، وایستاده و رانندش با نگرانی ازش بیرون می اومد. به آرومی گفتم،
تهیونگ : اون راننده اصلا حواسش نبود و تقریبا داشت میزد بهت،
دستم رو روی شونش گذاشتم،
تهیونگ : البته تو هم زیاد حواست نبو ...
قبل از اینکه جملم رو کامل کنم، متوجه شدم که زده زیر گریه. خیلی آروم ولی دردناک داشت گریه و سعی میکرد یه چیزی بگه،
سوک : مننن ... ففقط ... حواسممم ... آممم ... میدونیی ...
نمیخواستم به خودش فشار بیاره، برای همین قبل از تموم شدن جملش، توی بغلم کشوندمش و اجازه دادم سرش رو توی سینم قایم و بیشتر گریه کنه.
-
🍪: همون طور که با تعجب اون صحنه رو نگاه میکردم، متوجه شدم، مردی که چند لحظه قبل از ماشین حمل چمدون پیاده شده بود، الان کنار منیجر سانگ وایستاده و داره تند تند معذرت خواهی میکنه. پس قضیه این بود. نگاهم رو به تهیونگ برگردوندم که حالا داشت به سوک کمک میکرد بیسته. این درست نبود ! اینو احساس میکردم. یه چیزی راجب این پسر عجیب بود و من اینو میدونستم.
-
❣️: تا موقعی که به اقامتگاه مون برسیم و حتی بعدش، هیچکس راجب اتفاقات صبح حرفی نزد. سکوت شون برام منطقی بود ولی چیزی که اذیتم میکرد، سکوت کوکی بود.
بعد از ناهار و چرت ظهرونه که به اصرار جین هیونگ زدم، از یکی از منیجر ها خواستم یکم برای خوراکی بخره. وقتی خوراکی ها رسیدن، همون طور که یکم فین فین میکردم، رفتم دنبال کوکی تا باهاش حرف بزنم. در اخر توی بالکن کنار آشپزخونه، پیداش کردم. یه گوشه نشسته بود و گوشیش ور می رفت. روی زانو هام خم شدم و پاکت شیرموز رو به طرفش گرفتم. سرش رو از روی گوشیش بلند کرد و اول به من بعد به شیرموز نگاه کرد. بدون هیچ حرفی گرفتتش و شروع به خوردن کرد. بسته اوریو* رو هم در اوردم و دادم بهش. گوشی رو کنار گذاشت و بسته رو باز کرد و شروع به خوردن کرد. بچه ی پررو ! به هیونگت حتی تعارف هم نمی کنی ؟
تهیونگ : یاااا، نمیخوای چیزی بگی ؟!
نگاهی به من و بعد به خوراکی هاش انداخت و با دهن پر گفت،
جانگکوک : عااا. مرسی هیونگ.
چشمام رو روبه بالا چرخوندم.
تهیونگ : میدونم، ممکنه بخاطر امروز ناراحت باشی ولییی ... می دونییی ... خوب ... آمممم ...
جانگکوک : من ناراحت نیستم !
تهیونگ : چیییی ؟!
کم مونده دوتا شاخ در بیارم.
جانگکوک : من بخاطر اتفاق امروز صبح، توی فرودگاه ناراحت نیستم.
چه عالی ! فقط پولم رو هدر دادم پس !
جانگکوک : از این ناراحتم که، کسی که بهش کمک کردی اون پسرست !
صب کن ببینم، من فکر کردم این اصلا ناراحت نیست !
تهیونگ : چطور ؟
جانگکوک : نمیدونم، اون فقط عجیبه و مسخره تازه خیلی کوچولو موچولو عه. از جیمینی هیونگم کوچیک تره !
تک خنده ای کردم.
تهیونگ : مشکلت اینه ؟
جانگکوک : اووهوم.
تهیونگ : نگران نباش، همه اینا تخیلات ساختگی ذهن خودته. هیچ چیزی وجود نداره که بخوای ازش ناراحت شی.
بهترین لبخندم رو تحویلش دادم و اونم بهم لبخند زد. بسته اوریو رو طرفم گرفت. یکی برداشتم و کنارش نشستم.
تهیونگ : ولی راجب قدش، حق با توعه. اون حتی از جیمینم کوتاه تره.
هردو مون خندیدیم.
همون موقع، یونگی هیونگ در بالکن رو باز کرد و با حالت مسخره و شاد و شنگولی گفت،
یونگی : به به بلبل های عاشق !
بعد با حالت سرد همیشگیش ادامه داد،
یونگی : چه غلطی میکردید ؟
کوکی با حالت بامزش گفت،
جانگکوک : شیرموز می خوردیم !
پوزخندی زد و شروع به مسخره کردن کرد،
یونگی : اره، میبینم.
هردوتا مون اخم کردیم.
تهیونگ : چی میخوای ؟
دست از مسخره بازیش در اورد و گفت،
یونگی : من هیونگ توام ! باید باهام درست حرف بزنی !
چشمام رو چرخوندم،
تهیونگ : هیونگ عزیز و با استعداد ولی غرغروم، چیشده که خودت رو به زحمت انداختی و اومدی اینجا، دنبال مکنه های شیطون و احمق گروه ؟
کوکی زد زیر خنده و هیونگ با لبخند پهنی جواب داد،
یونگی : حالا شد ! آفرین ! ... یه بسته برامون اومده، جین هیونگ گفت، همه مون باهم بازش کنیم.
جانگکوک : واقعا ؟!
هیونگ، سری تکون داد.
بلند شدیم و همراه یونگی هیونگ، به اتاق پذیرایی رفتیم. جایی که همه دور یه جعبه نسبتا بزرگ جمع شده بودن. تقریبا اصلا سابقه نداشته برامون موقع سفر بسته بیاد و برای همه مون عجیب بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/162104451-288-k322176.jpg)
YOU ARE READING
☁️| Hiding in Covers |☁️
Fanfictionبرای خیلیا عدد 7، عدد خوش شانسی به حساب میاد، ولی برای من نه. چون دقیقا 7 سال و 7 ماه و 7 روز و 7 ساعت، طول کشید که همه چیز درست بشه. توی این مدت 7 نفر بودن، فقط 7 نفر که می تونستن کمک کنن ولی نمیکردن : سوکجین، یونگلز، هوپی، نامو، چیم چیم، کوکو و...