🌹: تقریبا بیست دقیقه خودم رو توی دستشویی حبس کردم، تا اینکه یانا نونا* اومد سراغم و ازم خواست که از دستشویی بیام بیرون. چاره دیگه نداشتم، باند روی قفسه سینم رو دوباره محکم بستم که جای بخیه پوشیده بشه، بعد نیم تنم رو تنم کردم و بعدم بقیه لباسام رو.
وقتی بیرون اومدم، همه سرجاشون نشسته بودن و آروم حرف میزدن. انگار که هیچکدوم از اتفاق های چند دقیقه پیش، نیوفتاده بود. همون طور که سر جام می شستم، احساس کردم که شوکی بهم زل زده و منم تمام تلاشم رو کردم تا بهش نگاه نکنم. شروع به ور رفتن با گوشیم کردم. عکسای توی فرودگاه خودم و اونا همه جا رو پر کرده بود. همون طور که عکسای اونا رو نگاه میکردم، متوجه شدم بیشتر عکسا بدون حضور کیم تهیونگ بودن که باعث شد اتفاق توی فرودگاه رو بیاد بیارم. وقتی که داشتم از تیم وای جی* فرار میکردم، به اون خورده بودم. لحظه ای که چشم تو چشم شدیم اومد جلوی چشمام. چشمای اون هرچقدر هم ممکن بود لنز داشته باشه، خوشگل و جذاب بودن ! از فکر خودم خندم گرفت و با نیشخند سرم رو تکون دادم تا افکارم از بین بره. خودم رو بیشتر غرق گوشی کردم.
به خطای اخر فیک رسیدم و بالاخره تمومش کردم. این واقعا مزخرف ترین فن فیکی* بود که خونده بودم. اولش خیلی خوب شروع شد ولی آخرش با فهمیدن اینکه دختره در واقع فقط برای انتقام اون کارا رو کرده بود و هیچ علاقه به هیچکدوم از اعضای بی تی اس نداشته، حالم رو گرفت. قبل از اینکه گوشیم رو خاموش کنم پیامی از شماره ناشناسی برام اومد. بازش کردم :« تو مهرت رو حرکت دادی. حالا نوبت ماست.»
رنگ ازم پرید. تنها چیزی که به ذهنم می اومد این بود که اونا چطور موضوع رو فهمیدن ؟ و آیا اینکه واقعا موضوع اصلی رو فهمیدن یا برداشت من اینطوری بوده ؟ حالا به کسی می گفتن و منـــ ...
با صدا شدن اسمم توسط نونا، رشته افکارم پاره شد و مجبور شدم بیخیال همچی شم و برم پیشش. یکم دیرتر، برای شام اماده شدیم و بالاخره یه دل سیر غذا خوردم که باعث حیرت همه شد. ولی باوجود این هنوز ذهنم درگیر اون پیام بود ...
❣: باوجود خوردن یه عالمه قهوه و خواب نصفه نیمه ای که کرده بودم، بازم خسته بودم و موقع خواب، مثل همیشه اماده شدم و توی تختم کنار کوکی جا گرفتم. شاید باوجود خستگی زیاد دیگه اون کابوس سراغم نیاد ولی اشتباه میکردم.« گوشه ای از یک اتاق بزرگ و ترسناک ایستاده بودم که وسطش یه چراغ پر نور داشت و روی پسری با موهای بلند مشکی که به صندلی ای بسته شده بود، نور مینداخت. پسر زخمی و بی حال بود. اون همیشه توی کابوس حضور داشت و هردفعه وضعش بدتر میشد. اسمش رو نمیدونستم، حتی نمیدونستم که دقیقا چه شکلیه، فقط میدونستم اون داره عذاب میکشه. همون موقع چندتا بادیگارد، وارد اتاق شدن و دور اتاق ایستادن و بعد همون مرد که به نظرم رییس یه باند مافیایی بود وارد شد. اون همیشه عصبی بود ولی ایندفعه عصباینتش بیشتر بود. مرد عصبانی، با کت و شلوار مشکی، دستاش رو روی دسته های صندلی گذاشت و توی صورت پسر غرید،
مرد : جانگ چیاینگ کیه ؟
نجوایی از دهن پسر خارج شد که من به صورت : نمیدونم، شنیدمش.
مرد نیشخندی زد و گفت،
مرد : پس، که نمی دونی ؟
و با سر به بادیگاردش اشاره کرد. اون تیغی رو از توی جیبش در اورد، به سمت پسر اومد و تیغ رو روی دستش فشار داد. دستش سوراخ شد و خون کم کم شروع به بیرون اومدن از زخم کرد. خودم رو از روی چندش جمع کردم. مرد توی صورت پسر غرید،
مرد : پرسیدم، جانگ چیاینگ کیه ؟
پسر کمی سرش رو بالا اورد. درد روی توی همه اجزای صورتش احساس میکردم. به ارومی گفت،
پسر : نمی دونم.
فشار تیغ روی دستش بیشتر و با فریاد پسر همراه شد. مرد این دفعه سوالش رو عوض کرد،
مرد : نسبتش با تو چیه ؟
پسر بلند تر از قبل جواب داد،
پسر : هیچی.
سیلی روی صورت پسر فرود اومد که باعث شد کمی خم بشه. بادیگارد تیغ رو از روی دستش برداشت. صدای نفس نفس زدن هاش رو می شنیدم. وقتی سرش رو بلند میکرد تا صورتش رو به روی مرد، قرار بگیره چشم تو چشم شدیم. بهم زل زد. چشمام رو تنگ کردم تا با دقت بیشتر بهش نگاه کنم و ... صبر کن ببینم ... اون گیوــ
نفهمیدم چی شد. به نظرم رییس مافیا متوجه نگاه پسر به من شده بود و با پرتاب یک گلوله به سمتم ... از خواب پریدم. »
ESTÁS LEYENDO
☁️| Hiding in Covers |☁️
Fanficبرای خیلیا عدد 7، عدد خوش شانسی به حساب میاد، ولی برای من نه. چون دقیقا 7 سال و 7 ماه و 7 روز و 7 ساعت، طول کشید که همه چیز درست بشه. توی این مدت 7 نفر بودن، فقط 7 نفر که می تونستن کمک کنن ولی نمیکردن : سوکجین، یونگلز، هوپی، نامو، چیم چیم، کوکو و...