🍜: بعد از یکم استراحت، برای رفتن به استودیو اماده شدیم. همچی خوب و عادی بود تا اینکه، توی وَن متوجه شدم کوکی و تهیونگ اروم با هم حرف میزنن و اخم هاشون توی همه. تهیونگ به نظر نگران و عصبی میومد. بعد از یک مدت، وقتی دیدم این حالشون درست نمیشه، تصمیم گرفتم از جریان با خبر بشم.
کنار کوکی نشستم و طوری که فقط خودش و تهیونگ صدام رو بشون گفتم :« چی شده ؟ » کوکی که تا اون موقع متوجه حضور من کنارشون نشده بود به سرعت گفت :« هیچی ! » از لهنش معلوم بود داره یک چیزی رو مخفی میکنه. اخم کردم :« باید بگید ! » هردوشون نگاهی رد و بدل کردن و بعد کوکی گفت :« وقتی رسیدیم، میگیم. »
« چیییییی ؟؟!! » نامجون داد زد. کوکی و تهیونگ هردو سرشون رو پایین انداختن و چیزی نگفتن. بقیه اعضا هم نگران و عصبی شدن. « یعنی چی که تهیونگ صداش رو از دست داده ؟! » نامجون داد زد. هوسوک جلو رفت و گفت :« نامجون، قرار نیست که این موضوع رو همه بفهمن. » نامجون چشماش رو بست که اروم شه. با حالتی عصبی گفتم :« چطور اینطوری شد ؟ » تهیونگ با صدایی که از ته چاه در میومد گفت :« فکر کنم موقع خواب عرق کردم و باد کولر باعث شده، صورتم و گلوم سرما بخوره. » نامجون که بشدت عصبی بود به طرفش رفت و داد زد :« اخه چرا حواست رو جمع نمیکنی ؟! » قبل از اینکه بهش برسه و بلایی سرش بیاره، از پشت گرفتمش و به عقب کشوندمش. نفس عمیقی کشیدم و گفتم :« خب، اشکال نداره، درستش میکنیم. تا من و نامجون یک راه حل پیدا میکنیم، هوسوک برای تهیونگ از یکجا چای، لیمو و عسل پیدا کن. کوکی، جیمین و یونگی برای اجرا اماده شین. »
نامجون رو بردم توی یکی از رختکن ها و پرده رو کشیدم. « اخه چندبار بهشون باید گفت که مراقب باشن ؟! » دستام رو روی بازو هاش گذاشتم و به آرومی گفتم :« ما درستش میکنیم. هنوز دو ساعت تا اجرا مونده. تا اون موقع حتما صداش بهتر میشه. »
« و اگه نشد چی ؟ »
« خب ... تهیونگ نمیخونه. »
« میخوای محبوب ترین عضو گروه پارتش رو نخونه ؟! »
« خب بجاش یکی دیگه میخونه. »
« کی مثلا ؟ جانگکوک ؟ یا جیمین ؟ »
« میتونیم اون تیکه رو کاملا حذف کنیم. »
« اگه بخوایم اون تیکه رو حذف کنیم باید تیکه جانگکوک رو هم حذف کنیم. »
« خب حذف میکنیم ! »
« به همین راحتی حذفش کنیم ؟! »
« کوکی برای تهیونگ هر کاری انجام میده مخصوصا توی شرایط سخت. »
سری تکون داد :« قبول. » بعد پیشونیم رو بوسید و گفت :« تو بهترینی ! » پوزخندی زدم :« میدونم ! »
از توی رختکن بیرون اومدیم. یونگی و جیمین داشتن میکاپ میکردن و هوسوک در حال عضو کردن لباس بود. کوکی هم لباسش رو عوض کرده و کنار تهیونگ که داشت نوشیدنی میخورد نشسته، دستش رو پشتش حلقه کرده و سرش روی شونش گذاشته بود. اون دوتا کیوت ترین موجودات دنیا بودن. « خب ... » با شروع نامجون همه به سمت مون چرخدین. « تصمیم گرفتیم بعد از پارت شوگا، یک ترک بدیم و بعد میریم برای پارت جیمین. » کوکی گفت :« این یعنی ... » نامجون حرفش رو کامل کرد :« یعنی، تو و تهیونگ پارت هاتون رو نمیخونید. » تهیونگ سرش رو پایین انداخت و اشک هاش پشت سر هم سرازیر شد. نامجون با دیدن اون صحنه، طاقت نیاورد و کنار تهیونگ نشست. از بقل، بغلش کرد و به ارومی گفت :« اشکال نداره. مطمئنا جبران میکنی. »
🍕: بعد از جریان تهیونگ، همچی خوب بود. ما با برنامه هماهنگ کردیم که پارت کوکی و تهیونگ توی اجرا نباشه. همه یکم استرس داشتن. حتی خودم. سعی کردم حواسم رو با چیزی پرت کنم. یکهو فکرم رفت طرف سوک. همون پسری که با ما توی هواپیما بود. اون خیلی بامزه بود و من ازش خوشم میومد. کاش دوباره میتونستم ببینمش. همون موقع در اتاق باز شد و رئیس وارد شد. قیافش نگران به نظر میمود. نامجون جلو اومد :« مشکلی پیش اومده ؟ » نفس همه مون توی سینه ها حبس شده بود چون که همه مون نگران بودیم که رئیس از جریان تهیونگ با خبر بشه. رئیس پشت سرش رو خاروند و گفت :« خب ... یادتونه گفتم امشب برنامه، یک مهمون دیگه هم داره ؟ » همه سر تکون دادیم. « اون مهمون نمیاد. » همه نفس راحتی کشیدن. آخه این به ما چه ! « برای همین ... » دوباره نفس های حبس شد. « برنامه خواسته که شما دوتا اجرا داشته باشید. » خب حالا این به ما ربط داره ! ار ام فوری پرید وسط و گفت :« ما حتی اجرای اول رو هم داریم بزور انجام میدیم چون که تهیون ... » جین پرید جلو و دهن و دستای ار ام رو گرفت. دهن لق ! اون چطور لیدر گروه شده بود ؟ خدا رو شکر رئیس اونقدر ذهنش مشغول بود که چیزی نشنید. همون طور که داشتیم متقاعدش میکردیم که نمیتونیم اجرا کنیم، گوشیش زنگ زد :« بله بفرمایید ... خودم هستم شما ؟ ... اوه بله بله البته ... درسته، بله، کاملا ... کجا هستید ؟ ... واقعا ؟ چه زود ... نه نه نه اصلا ... الان میام ... الان میام. » و بعد بدون اینکه چیزی بگه رفت بیرون.
🌹: جلو یک ساختمون توقف کردیم. واقعا استرس داشتم، نمیخواستم نگه داریم ولی مجبور بودیم. مدیر ما پیاده شد که به داخل بره.
نیم ساعتی میشد که مدیر ما رفته بود و هنوز برنگشته بود. نگرانش بودم. تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم ولی همون موقع گوشیم خودش زنگ خورد. مدیر ما بود. « الو ؟ » جواب دادم. « سوک ! ... بیا توی ساختمون. طبقه سوم. ته راهرو یک پلکان کوچیک هست، اونو بگیر بیا بالا در سمت راست. زود باش. » و قطع کرد. بدون حرفی از وَن پیاده شدم و وارد ساختمون شدم.
رو به روی درب که گفته بود وایستادم. در رو باز کردم :« مدیر مااا ... » با چهره اشنا پسرای بنگن تن و رئیس شون، رو به رو شدم. همین رو کم داشتم ! « اها ... خودش هم اومد. » با صدای مدیر ما به خودم اومدم :« چی شده ؟ »
« خب ... خب ... خب ... اه ... خلاصه بگم، ما میخوایم تو برامون یک اجرا داشته باشی ! » راستش، خیلی غیر منتظره بود. نمیدونستم باید چی بگم. « ولی ... ولی ... من که اهنگی بببرای اجرا ندارم. بعدم این واقعا غیر منتظره بود من نمیتونم ... » به طرف مدیر ما چرخدیم. « از طرفی ما ساعت ۷ باید اونجا باشیم و الان ساعت ۵ و نیمه اگه دیر بشه ... » رئیس حرفم رو قطع کرد :« فقط ۱ ساعت طول میکشه، قول میدم. » ترسیده بودم، نمی دونستم باید چیکار کنم. چشمام رو بستم. توی این شرایط سوک چیکار میکرد ؟ چیکار میکرد ؟ چیکار میکرد ؟ همون موقع مدیر ما بقل گوشم گفت :« اگه رز بود قبول میکرد. » چشمام رو باز کردم. اون راست میگفت. قبل از اینکه بخوام جوابم رو بگم، صدای دستن زدنی از پشت سرم بلند شد. چرخیدم. رئیس بود ! رئیس کل وای جی. میدونستم که رنگم سفید شده. « افرین سوک، افرین. بهت تبریک میگم، به امریکا میای، برای خودت همین طوری میچرخی، تازه به گروه های رقیب هم همکاری میکنی. واقعا بهت تبریک میگم ! » لحن طعنه امیزش یهو به عصابنیت تغییر کرد :« به چه جراتی بدون اجازه ما اینکار ها رو کردی ؟ لابد بخاطر اون خواهر احمقت ؟! »
« خواهر من احمق نیست ! »
« اگه احمق نبود که برادر عزیز دوردنش رو ول نمیکرد و بره ! »
مکثی ایجاد شد :« تو واقعا فکر کردی کی هستی ؟ من بودم که تو رو به اینجا رسوندم، من بودم که بهت پول دادم. تو بدون من الان توی همون اشغال دونی که بدنیا اومده بودی ! »
« خفه شو ! » داد زدم. باورم نمیشد که اینکار رو کردم. ضربان قلبم بالا تر میرفت. « چطور جرات میکنی ؟ » اینو و گفت و دستش رو به طرفم گرفت که بهم سیلی بزنه ولی من زیر دستش رد شدم و با مهارتی دستش رو محکم گرفتم. صدای حیرت همه از این کارم بلند شد. حتی خودم هم نمیدونستم هنوز هم از پس این کار بر میام ! عصبانیت توی نگاه هردو مون موج میزد. به سرعت، دستش رو پیچوندم و پشتش گذاشتم و بعد با یک ضربه از در بیرون انداختمش. همه تیمش رفتن دنبالش که ببینن حالش خوبه یا نه. همون طور اونجا وایستاده بودم. مدیر ما اومد کنارم. مثل صبح کاملا فریز شده بودم. صدای ها برام محو میشد و چشمام سیاهی میرفت. با حرف هیونگ به خودم اومدم :« اون دچار شوک عصبی شده. » اون پیشنهاد داد :« چطوری بیاد به اتاق ما تا یکم استراحت کنه ؟ » بنظر میومد بقیه مشکلی باهاش نداشته باشن. مدیر ما بهم نگاهی انداختم، با نگاهم قبول کردم. خانم وانگ بهم کمک کرد تا دم در اتاق پسرا برم. وارد اونجا شدم، با وجود اینکه قبلا وارد همچین جاهایی شده بودم ولی بازم برام عجیب و جالب بود. چرخی زدم و با تعجب کل اتاق رو از نگاه گذروندم. اون پوزخندی زد و گفت :« چرا با تعجب نگاه میکنی ؟ »
« تا حالا توی اتاق استراحت یک خواننده نبودم. » احساس کردم از جوابم پشیمون شد. هیونگ منو رو مبل نشوند و وی ( V ) بهم یک لیوان اب داد. مکنه پشتم روی لبه صندلی نشست :« میدونستی من عاشق شیرینی موزی ام، نه ؟ » به ژاپنی گفت. لبخندی زدم :« معلومه. » به ژاپنی جواب دادم. هنوز بدنم میلرزید. اون کنارم نشست :« کارت خیلی باحال بود ! » مکنه خندید :« راست میگه ! » پوزخندی زدم. همون موقع گوشیم شروع به زنگ زدن کرد. از توی جیبم درش اوردم و به اسم روش نگاه کردم :
B.I 🌹🤞🏽
یکم بهش خیره موندم ولی بعد جواب دادم :« الو ؟ »
« معلومه کجایی ؟ چرا گوشی رو بر نمیداری ؟ فک نمیکنی من ... من نگرانت میشم ؟ »
مکثی کرد :« خوبی ؟ کجایی ؟ »
« الان نمیتونم حرف بزنم. »
« ولی ... »
« گفتم الان نمیتونم حرف بزنم ! » با عصبانیت گفتم.
« باشه. » مکث کرد :« پس ساعت ۷ ؟ »
نفس عمیقی کشیدم :« ساعت ۷. »
قطع کردیم.
اون پرسید :« بی.آی کیه ؟ »
لعنتی اصلا حواسم نبود که اون کنارم نشسته. وی با صدای یکم گرفته گفت :« اسم آشناییه. » لیدر همون طور که دفتر به دست توی اتاق میچرخید گفت :« به نظرم اسم رپره. » اون مسخره کرد :« نه بابا خود تنها به این نتیجه رسیدی ؟! » لیدر پوفی کرد و ادامه داد :« رپر اس.ام ( sm ) یا وای.جی نیست ؟ » از مسخره بازی شون خسته شده بودم. با غرولندی گفتم :« بی.آی لیدر و رپر اصلی آیکون از وای.جیه. »
سکوت شد. هیونگ جلو اومد :« پسر تو خیلی بهم ریخته ای. » مکثی کرد :« ولی ما استاد اروم کردن بقیه ایم. » پوزخندی زد. نفس عمیقی کشیدم که لحنم عصبی نباشه : « شما منو نمیتونید منو آروم کنید. » هیونگ با خوشحالی گفت :« چرا میتونیم، فقط باید بگی چی ارومت میکنه ؟! » وقتی جواب ندادم خودش شروع کرد به پیشنهاد دادن :« قهوه ؟ اون که برای خواب بود ... کتاب ؟ آخه کی موقعی که عصبی میتونه کتاب بخونه ؟ فست فود ؟ نه باعث میشه چاق بشی ... بستنی چطور ؟؟ آهان موسیقی و آهنگ ! چیزِ ... »
« موسیقی ! »
شت نباید اینو میگفتم. ولی دیگه دیر شده بود چون مکنه تکرار کرد :« اون گفت موسیقی ! » هیونگ لبخند بزرگی تحویلم داد :« خب، دوست داری آهنگ گوش بدی ؟ یا اهنگ بخونی ؟ نظرت چیه که بری ... »
« قبول میکنم. » میدونستم اون سوال که هنوز ناقصه رو میپرسه و جوابم کاملا اماده بود. با تعجب پرسید :« ببخشید، چیو ؟ »
« پیشنهادی که رئیس داد. » همه شوم لبخندی رد و بدل کردن.
« ولی از الان بگم، من هیچ اهنگی ندارم که بخوام بخونم. »
لیدر با تعجب گفت :« ولی تو اون همه معروفی ! تو ... » وی وسط حرفش پرید :« معروفیت هر کسی دلیل خودش رو داره ! » لبخندی رد و بدل کردیم. مکنه پیشنهاد داد :« میتونی یکی از اهنگ های ما رو بخونی. » لیدر گفت :« فکر خوبیه. ولی بهتر نیست یکی از اهنگ های سولو رو بخونی ؟ » با پوزخندی گفتم :« نکنه میخوای آگوست دی ( agust d ) مین یونگی یا singularity کیم تهیونگ رو بخونم ؟ » لیدر چیزی نگفت. بعد از چند ثانیه اون با لبخندی بزرگ گفت :« فکر بدی نیست ! » مکنه تقریبا داد زد :« چیییی ؟ » اون بدون توجه ادامه داد :« تو ووکالت بهتره یا رَپِت ؟ » تو فکر فرو رفتم. من ووکالم بهتره یا رَپَم ؟
« هردو. »
« خوبه، پس آگوست دی رو میخونی ! »
« ولی من نمیتونم آگوست دی رو بخونم ! »
« اشکال ندارد منم نمیتونم ! » دستی روی شونم زد و لبخند کیوتی تحویلم داد. « تو برو اماده شو، من برات حَلِش میکنم. » پاشد و رفت طرف دیگه اتاق. همون موقع مدیر ما وارد اتاق شد. به طرفش رفتم و جریان رو توضیح دادم. با اومدن اون، ازم خواست که برم توی اتاق بقلی و اماده بشم. من هم اطاعت کردم. توی مدتی که خانم وانگ و دخترا امادم میکردن، توی این فکر بودم که : یعنی اگه اونم بود همین کار رو میکرد ؟ و این کار من درسته ؟
ESTÁS LEYENDO
☁️| Hiding in Covers |☁️
Fanficبرای خیلیا عدد 7، عدد خوش شانسی به حساب میاد، ولی برای من نه. چون دقیقا 7 سال و 7 ماه و 7 روز و 7 ساعت، طول کشید که همه چیز درست بشه. توی این مدت 7 نفر بودن، فقط 7 نفر که می تونستن کمک کنن ولی نمیکردن : سوکجین، یونگلز، هوپی، نامو، چیم چیم، کوکو و...