میشینم و کلمه ها رو میشنوم، بی حسم. "غیر قابل جراحی، عمیق، فشار غیرقابلکنترل، تاسف بیش از حد، گزینه ها، موقعیت ها."
شرلوک پیش من نشسته، پاهاشو روی هم انداخته، آرومه. "چقد وقت دارم؟" همه ی چیزیه که اون میپرسه. جراح مغزواعصاب وقتی که تو دانشگاه بارتز درس میخوندم همکلاسی من بوده. مرد خوبیه. با همدردی به من نگاه میکنه. کاری که همشون مغرورانه انجام میدن. خیلی بهش اهمیت نمیدم. "یک ماه. اگه بستری نباشه." من سوالای بیشتری دارم ولی شرلوک پاشده. "متشکرم دکتر. جان،بیا." و از اتاق خارج میشه.منم دنبالش راه میفتم.
"جان، من خیلی متاسفم." این کلمه ها از دهن دوست قدیمیم بیرون میان. "ما میتونیم کاری کنیم راحت باشه."
میخندم. عجیبه که میخندم. "شرلوک هیچ وقت تو زندگیش راحت نبوده، نیازی نیست که الان شروع کنه."تو راه برگشت به خونه با تاکسی هیچی نمیگیم. به بیرون پنجره خیره شدم. ببین؛ دنیا رو ببین که هنوز داره دور سرم میچرخه. احساس میکنم از جایی افتادم. شرلوک داره با انگشتاش ور میره و قبل از اینکه تاکسی کاملاً متوقف بشه ازش بیرون میاد و میره داخل خونه و با عجله از پله ها بالا میره. میره سمت اسناد و ورقه هاش. میگرده، پرت میکنه، تلنبار میکنه. نمیدونم داره چیکار میکنه.
من فقط اون جا می ایستم. "شرلوک." جواب نمیده "شرلوک!!"
"جان، من هیچ علاقه ای ندارم که وضعیت روحیمو برات توصیف کنم؛ که واضحه موضوع صحبتته."
"وضعیت جسمیت چطور؟"
غرولند میکنه "قبلاً بهم گفتن. چه چیزی الان مهمه؟"
"ما باید درموردش حرف بزنیم."
"درمورد چی؟"
یه پوشه رو پرت میکنه رو زمین و میچرخه که به صورتم نگاه کنه " اینکه ققط یه ماه از زندگیم مونده؟" کلمه هاش مثل گلوله ای که از یه اسلحه سنگین شلیک شده، تو اعماق وجودم میشینه. "فک میکنم تو کسی هستی که نیاز داره درموردش صحبت کنه"
"آره، درسته. نیاز دارم شرلوک..."
"تنها نگرانی من اینه که تا قبل از اینکه از کار افتاده بشم، چقد میتونم به کارم ادامه بدم."
باورم نمیشه. "کارت؟"
اون بالاخره می ایسته و باهام رو در رو میشه. "این به صداقت تو بستگی داره، جان. پس راستشو بهم بگو."
یه نفس عمیق میکشم. و بازدم. کلمه ها رو مثل حباب به سمتش میفرستم. "سردرد های تو بدتر میشن، افازی میشی و نمیتونی به راحتی صحبت کنی. تعادلت به هم میخوره و بعد یه مدتی دیگه نمیتونی راه بری یا بایستی. فرایند ادراکت مختل میشه و بیناییت هم ضعیف میشه. حالت تعوع میگیری، سرگیجه، درد و ضعف عضلانی. در آخر هم هوشیاریتو از دست میدی." )افازی شدن یعنی دچار شدن به اختلالات تکلم(
سرشو تکون میده "شک ندارم میدونی که مشکلات تعادل و افازی الانشم شروع شدن." منم سرمو تکون میدم. " من دوست ندارم با همه اینا رو در رو بشم، جان." به چشمام نگاه میکنه. آروم به نظر میرسه؛ ولی هیچ کس تو دنیا اونو به اندازه ای که من میشناسمش، نمیشناسه و نمیشناخته. و من میتونم به وضوح ببینم که شرلوک ترسیده.
"و منم نمیتونم ببینم که تو با همه اینا رو در رو بشی."
وحشتناک تر از تصور این که شرلوکو از دست بدم، اینه که ببینم ذهن زیبای اون رو به زوال میره، با علم به اینکه زمانی ویژه و خارق العاده بوده ولی به طرز مبهمی دیگه نمیتونه ادامه بده؛ تصور اینکه انرژی بی حد و حصرش در بدنی اسیر شده که دیگه از فرمان هاش اطاعت نمی کنه؛ تصور اینکه این انرژی به طرز ترحم آمیزی درون یک توده در اعماق مغزش دفن شده.
من میدونم شرلوک چی میخواد. خدا به دادم برسه. اینم یجور تسکینه. " من مراقبتم." چهرش یکم باز میشه. " میدونم که هستی." دوباره به حالت استحکام و خونسردی همیشگیش برمیگرده. "از تزریق خبری نیست." برای یه لحظه گیج شدم. "اما آسون ترین راهه."
"پشت سرت حرف در نمیارن. فک کنم باورکنن که خودم این کارو کردم. قرصی وجود داره؟"
"آره. ولی یکم بیشتر طول میکشه. نیم ساعت. ولی درد نداره."
"خوبه. قرصا رو تهیه کن. و یه روزی تو همین روزا میخورمشون. من به کارم ادامه میدم و تو به هیچ کس درباره ی شرایط من چیزی نمیگی. متوجهی؟"
متوجهم.متوجهم که نمیتونم درخواستشو قبول کنم و اونم می دونه که نمیتونم. ولی این طوری نجابتشو -که واقعی نیست- بین مردم حفظ میکنه. "باشه."
" ما تصمیم میگیریم که کی وقتشه. تا اون موقع، هر کسی که دلش میخواد منو ببینه، میتونه بیاد این جا. ولی من میخوام آخرین روزمو تنها بگذرونم".
بغض به گلوم فشار میاره. "تنها؟"
"آره. و امیدوارم بشه اون روز مطب نری. فقط کافیه بهشون اطلاع بدی." حس تسکین منو تو خودش فرو میبره. "آره. مطمئنم که درک میکنن."
شرلوک چیزی تو صدای من میشنوه و یک قدم جلوتر میاد. "جان، وقتی که میگم 'تنها' منظورم اینه که..." گلوشو صاف میکنه "خب، امیدوارم برات قابل قبول باشه."
قابل قبول. بهترین دوستم همین حالا بهم گفته که میخاد آخرین روز زندگیشو تنهایی با من بگذرونه و میپرسه که آیا این قابل قبوله.
ذهنم هنوز این واقعیت که اون داره میره رو لمس نکرده. من میتونم به وضوح زندگی که شرلوک توش نباشه رو به خاطر بیارم (منظور دوسالی که شرلوک مرگشو جعل کرده بود). شرلوک به طرز موذیانه ای خودشو تو همه ی خاطرات من جا کرده؛ با وجود اینکه اون جاها بوده یا نبوده. اون تو افغانستانه، رو برانکارد کناری نشسته و یه نفرو استنتاج میکنه (هارتم) و مزاحم منی که دارم کسیو بخیه میزنم میشه. اون تو بارتزه، مزاحم درس خوندنم میشه، منو کشون کشون تا سردخونه میبره؛ دفترچه یادداشتامو میدزده و با خودکار قرمز ازشون غلط درمیاره.اون تو مدرسه با منه، و تو پارکی که بچگیام توش بازی میکردم.
وسط هال میایستم و میبینم که دوباره سراغ خرت و پرتاش میره.
تو این دو سال گذشته، 'ما' تبدیل شده به موجود پیوندی 'شرلوک-و-جان'.
این پیوند به حدی قوی بوده که حتی زمانی که ما از هم دور بودیم -برای روزها یا هفته ها- که گهگاه اتفاق میافتاده؛ من هنوز حس میکردم رشته ای ما رو به هم وصل میکنه.
و برای یک لحظه، من عصبانیم. چون اون کسی نیست که قسمتی از وجودشو از دست میده و دوباره تبدیل به یک موجود تنها میشه. 'جان-و-[خالی]'. جای این رشته باقی میمونه و بهم یادآوری میکنه که چه چیزی رو از دست دادم.
ما هم دیگهرو به عنوان همخونه معرفی میکنیم. منظورمون اینه که دوستیم. مردم فکر میکنن ما خاطرخواه همیم. هیچ کدوم اینا توضیح درستی برای ما نیستن. مطمئن نیستم زبان انگلیسی کلمه ای برای توضیح اینکه ما چی هستیم، داشته باشه. یه بار هری به ما گفت:"پارتنرهایغیرهمدنیا" (مثل غیرهمجنس). شرلوک خیلی خوشش اومد. خندش گرفت. ولی هنوزم نمیدونم که حتی این کلمه هم میتونه مارو توضیح بده یا نه.
ما فقط...خب...ما فقط ماییم.
تنها چیزی که میدونم اینه که یه حفره درون سینه منه که داره بزرگ و بزرگ تر میشه و منو در عرض یک دقیقه میبلعه. و من نمیتونم بزارم شرلوک اینو ببینه. بهش میگم که باید برم بیرون. احساس گناه من درمورد تنها گذاشتنش تو این وضعیت فقط با دونستن اینکه شرلوک تنهایی رو به حرف زدن درمورد احساساتش ترجیح میده؛ کم میشه. شرلوک فقط سرشو تکون میده و میگه:"بعدا میبینمت." مختصر و مفید....
از اتاق خارج میشم و با سرعت از پله ها میرم پایین. عضله های شکمم منقبض شدن. برای یک لحظه به دیوار تکیه میدم. میرم بیرون و یه تاکسی صدا میزنم.
خودمو جمعوجور میکنم تا برسم پیش سارا. بازم یه رابطه تو زندگی من که دسته بندی نمیشه. دوستدختر؟ نه. دوست؟ آره. کیس ازدواج؟ تو موقعیت مناسبش. ممکنه. به هر حال سارا بیش تر از هر کسی از جزئیات زندگی من و شرلوک خبر داشته. سارا در مورد این رشته بین من و شرلوک میدونه. همین رشته نذاشته من و سارا به چیزایی که از رابطمون انتظار داشتیم، برسیم ولی با این حال من و شرلوک نمیتونیم از این دوستیمون کنار بکشیم و هنوزم تو ستون تعریف نشده هاییم؛ سارا با مرد های دیگه ای هم قرار میذاره ولی من فقط شرلوکو دارم. سارا یه نگاهی به صورتم میندازه و منو میاره داخل. "چی شده؟". دارم میلرزم. "شرلوک". "شرلوک چی؟". "شرلوک یه تومور مغزی کشنده داره و داره از بین ما میره".
سارا منو بغل کرده و من دارم زار زار گریه میکنم. از اون گریه هایی که باید ازشون خجالت بکشم. ولی از دست دادن شرلوک چیزیه که نمیذاره من از احساساتم خجالت بکشم. من براش مثل یه الگو برای انسانیت شده بودم. من باید همه احساساتی که شرلوک بیان نمیکرد رو بیان میکردم و این برای من مثل یه وظیفه شده بود.
من با سارا در مورد برنامه ی شرلوک و قرصایی که نیاز داره، صحبت میکنم. انتظار داشتم با کل قضیه مخالفت کنه، ولی اون فقط سرشو تکون میده و پیشنهاد کمک میکنه. "فکر میکنی چقدر زمان داشته باشه؟ قبل از اینکه.....بمیره؟"