"
– ارباب هری
اون مرد با لحن همیشگی لطیفش اسم هری و صدا زدموهای قهوه ای هری رو لمس کرد و آروم نوازشش کرد – معجزه ای اتفاق افتاده
ارباب هری کوچولو با چشم های سبز درشتش به چشم های اون مرد که روبه روش ایستاده بود نگاه کرد
: - معجزه ؟دست اون مرد از روی سرش محو شد
- بله
- معجزه !همه چيز سياه شد ، بعد هری تک و تنها توی اتاق سرد و تاریک روى زمين نشسته بود
اون مرد رو ديد كه آروم آروم ازش دور میشد
دستش رو به سمت اون مرد دراز کرد ، میخواست كه جلوش رو بگیره :
- یه معجزه ؟ منظورت چیه ؟اون داشت هری رو ترک میکرد ، منظورش از این معجزه چی بود ؟
اگه معجزه ای داشت اتفاق میافتاد چرا باید اون هری رو ترک میکرد ؟ چرا ...
- نه ... ! نرو ...
داد زد – من رو تنها نزار !!
"چشم هاش رو باز کرد و با دستش تاریکی مطلق روبه روش رو برید – من رو تنها نزار !
بعد از چند لحظه تازه متوجه موقعیتش شد ، اون .. خواب بود ...
دیدش تار بود ، اون داشت گریه میکرد ؟ تو خواب ؟
چرا این خواب رو دوباره دیده بود ... چرا ....
چشم هاش رو جمع کرد و نفس عمیقی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت
به پهلو شد ، بالشتش رو توی بغل گرفت و صدای بلند گریه هاش رو توی بالشت خفه کرد
.
بعد از اون خواب دیگه نتونست بخوابه ؛ یا شاید ... دلش نمیخواست که دیگه بخوابه
توی اتاق تعويض لباسش وایستاده بود و داشت لباس میپوشید
طبق معمول این اتاق هم رنگ قرمز و مشکی رو داشت
توی آیینه به خودش نگاه کرد تا یقه اش رو درست کنه که نگاهش به روی زخم روی گردنش افتاد – هم ..
YOU ARE READING
Blood Bank [L.S]
Fanfictionدنيايى كه خون آشام ها در اون حكومت ميكنند به بانك خون خوش اومديد ، پر از خون هاى تازه و درجه يك ! وان (one) يك بانكدار سخت كوشه كه تحت تاثير فرومن خون آشام ها قرار نميگيره يك روز ، ارباب هرى ، پسر ارباب درد براى بازرسى بانك مياد درحين گذارشى كه وان...