- Play 16 -

1.3K 147 96
                                    


"
ارباب هری 
اون مرد با لحن همیشگی لطیفش اسم هری و صدا زد

موهای قهوه ای هری رو لمس کرد و آروم نوازشش کردمعجزه ای اتفاق افتاده

ارباب هری کوچولو با چشم های سبز درشتش به چشم های اون مرد که روبه روش ایستاده بود نگاه کرد
: - معجزه ؟

دست اون مرد از روی سرش محو شد

- بله
- معجزه !

همه چيز سياه شد ، بعد هری تک و تنها توی اتاق سرد و تاریک روى زمين نشسته بود

اون مرد رو ديد كه آروم آروم ازش دور میشد

دستش رو به سمت اون مرد دراز کرد ، میخواست كه جلوش رو بگیره :
- یه معجزه ؟ منظورت چیه ؟

اون داشت هری رو ترک میکرد ، منظورش از این معجزه چی بود ؟

اگه معجزه ای داشت اتفاق میافتاد چرا باید اون هری رو ترک میکرد ؟ چرا ...

- نه ... ! نرو ...
داد زدمن رو تنها نزار !!
"

چشم هاش رو باز کرد و با دستش تاریکی مطلق روبه روش رو برید – من رو تنها نزار !

بعد از چند لحظه تازه متوجه موقعیتش شد ، اون .. خواب بود ...

دیدش تار بود ، اون داشت گریه میکرد ؟ تو خواب ؟

چرا این خواب رو دوباره دیده بود ... چرا ....

چشم هاش رو جمع کرد و نفس عمیقی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت

به پهلو شد ، بالشتش رو توی بغل گرفت و صدای بلند گریه هاش رو توی بالشت خفه کرد

.

بعد از اون خواب دیگه نتونست بخوابه ؛ یا شاید ... دلش نمیخواست که دیگه بخوابه

توی اتاق تعويض لباسش وایستاده بود و داشت لباس میپوشید

طبق معمول این اتاق هم رنگ قرمز و مشکی رو داشت

توی آیینه به خودش نگاه کرد تا یقه اش رو درست کنه که نگاهش به روی زخم روی گردنش افتاد – هم ..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 09, 2018 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Blood Bank [L.S]Where stories live. Discover now