12.سپیده دم

261 33 2
                                    

بی هدف پرسه میزدم و آروم گریه میکردم. رفتم به تنها جای امنی که داشتم، پیش درخت قدیمی که اولین بار پیش تمین نشسته بودم. میدونستم تنها کسی که ممکنه اونجا باشه تمینه و راستش امیدوارم بودم ببینمش. یه نفرو میخواستم که طبق معمول باهاش حرف بزنم و اینبار نمیتونستم سراغ سوهو برم. نشستم، به دیوار تکیه دادم و زانوهامو بغل کردم. گریه های بیصدام تبدیل به هق هق گریه و فین فین شدن. پس سوهو عاشق یه نفر دیگه اس و منم احتمالا تا ابد با کای گیر افتادم. تمام امتحانام رو افتادم و اگه پدر و مادرم بفهمن، که بهمین زودیا هم میفهمن، منو میکشن.

"رفیق؟" یه صدای آشنا شنیدم. همونطور که انتظار داشتم تمین بود. اومد کنارم، جلوم زانو زد و اشکامو پاک کرد.

آروم ازم پرسید: "چت شده؟"

با چشمای قرمز پف کرده بهش نگاه کردم. لبهامو بهم فشار دادم، میخواستم جلوی هق هق زدنمو بگیرم.

دوباره گفت: "یالا...باهام حرف بزن. معلومه که میخوای حرف بزنی..."

نشست و منتظر شد تا به حرف بیام. همه چیو براش توضیح دادم، اینکه عاشق سوهو بودم و اون تنها امیدم بود. و اینکه تمام این مدت با یکی دیگه دوست بوده. اینم بهش گفتم که کای سعی کرده از هم جداشون کنه. تمین با دقت به حرفام گوش کرد و آهی کشید.

شونه بالا انداخت و گفت: "واقعا متاسفم، کیونسگو. زندگی خیلی مزخرفه. نه؟"

"همینو بگو! و کای، اون تمام مدت سعی میکرده از هم جداشون کنه...من...از همه چیز خسته شدم. حالم از اینهمه سوال بی جواب که همیشه تو کله ام میچرخن بهم میخوره. میخوام تمومش کنم. نمیخوام احساس دیگه ای داشته باشم. میخوام سرنوشتمو هرطور که مقدر شده ادامه اش بدم. میخوام تا ابد برده جونگین باشم..."

وقتی تمین اینو شنید خنده نخودی کرد. "کای؟ اون برای لی شاخ و شونه کشیده تا از زندگی سوهو بره بیرون؟ اونوقت تو نمیفهمی چرا؟" دوباره خنده ریزی کرد. "هیچی رو نمیبینی کیونگسو..."

اخم کردم و به حرفی که زد فکر کردم. "منظورت چیه؟"

"ببین، معلومه که تو براش مهمی! چشمات رو باز کن! اون عاشقته! اما از خودگذشتگی کرده و خوشحالی تو رو به خوشحالی خودش ترجیح داده، برای همین میخواسته سوهو و لی رو از هم جدا کنه. میدونسته که این موضوع قلبتو میشکنه!"

جواب دادم: "امکان نداره...اون حتی وقتی میخواد باهام حرف بزنه، اخم میکنه. چطور ممکنه عاشق من باشه؟"

باورم نمیشد واقعا برای جونگین مهم بودم. "اینکارو میکنه چون خوشش نمیاد سوهو مالک احساسات اسباب بازیش باشه. و برای تلافی کردن، دوست پسرشو اذیت میکنه. اصلی ربطی به من نداره..."

سرمو تکون دادم: "من براش اهمیتی ندارم. هنوز جای اون همه زخم روی بدنمه و تازه بیشتر هم میشن...!"

Punishment for Love | Persian Ver [Completed]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz