خون شیرین پارت یک

4.5K 193 38
                                    

به نام خدا
خون شیرین
قسمت یک

جنی:وای مامان چرا انقدر غر میزنی ؟ دیوونم کردی مگه میخوام کجا برم یه طبیعت گردی سادس مثل دفعه های قبل
مامان : نه دختر تو نمیفهمی من چی میگم ..من میگم غار خطرناکه ممکنه هر آن ریزش کنه یا ممکنه خرسی پلنگی گرگی چیزی توش باشه
بلند بلند خندیدم و گفتم : مامان فیلم ترسناک زیاد دیدیا؟ عزیز من اینا همش تو فیلماس باور کن تو واقعیت خرا هم نمیرن تو غار اونم تو تابستون
مامان : خوبه خودتم میگی خرا ؟ پس شما هم خرید که دارید میرید غار ؟
_ماماااان خیلی بدی چطور دلت میاد این حرفو بزنی
_ خب خودت گفتی ..ببین جنی من حرف اخرم رو زدم هر گوری میخوای برو فقط دور غار رو خط بکش....
در و محکم بست و رفت ...اههههه این چه وضعشه خیلی تفریح داریم همینم نمیزارن بریم عجب گیری کردیما..اههه من دلم ماجراجویی میخواد هیجان میخواد چرا هیچکی منو درک نمیکنه ..پارتی برم بهم تجاوز میشه جنگل برم میدزدنم دریا برم غرق میشم غار برم حیوونا میخورنم کویر برم جنا تسخیرم میکنن ...بابا اخه من به چه ساز شما برقصم اخه لامصبا .... نگاهی به ساعت انداختم که ده شب رو نشون میداد ..بچه ها فردا ساعت هفت حرکت میکردند و من هنوز جوابشونو نداده بودم واقعا که ... ناگهان گوشیم زنگ خورد جیسو بود ..
جیسو: سلام بر تو ای دختر بی باک
_ ههه
_ چته تو ؟ نفس تنگی داری ؟
_هههه هههه هههه هههه هههه
_ اوا جنی خدا مرگم بده داری میمیری ؟ رفتی سلام منم به نن جونم برسون
_ آشغاللللللل خیلی پستی جیسومن فکر نمیکردم انقدر سنگدل باشی
_ اره سنگ دلم همیشه یبوست دارم در جریانی که
_ اهههه جیسو خدا نکشدت خیلی چندشی
_ خو حالا روحیت باز شد یا باز ترش کنم ؟
_ خفه باو حوصله ندارم مامانم نمیزاره بیام
_ وای از دست این خاله ..حق داره بنده خدا مادره اونم از نوع خیلی محتاطش
_ خب الان میگی خودت مامان نداری؟ چرا مامان تو انقدر ریلکسه؟
_ اون فقط فکر کارشه .. کاری به کار من نداره..ببین جنی اگه میخوای بیای نیازی به اجازه ی ننت نداری گرفتی؟ تو نوزده سالته و به سن قانونی رسیدی
_ راست میگی ولی خب گناه داره دلم نمیخواد نگرانش کنم
_ خب ..پس نمیای؟ از دستت میره ها ..
_ اه خدا لعنتت کنه جیسو انقدر تحریکم نکن بزار سر به راه باشم
_ باشه برو یه وقت نزنی جاده خاکی ..رفق نیمه راه....
و بعد بدون خداحافظی گوشیو قطع کرد ..دختره ی نامرد ..خیلی.... اه ...گوشیمو پرت کردم و سرمو بین بالش فرو کردم و سعی کردم بخوابم و ذهنم رو خالی کنم دلم بدجوری گرفته بود و تو ذوقم خورده بود...هر چقدر سعی کردم نتونستم بخوابم ...کرم وجودم نمیزاشت از این سفر بگذرم ..خدایا خودت منو ببخش میدونم کارم اشتباههه ولی ..ولییییی دیگه نمیتونم دست رو دلم بزارم منم تفریح میخوام...سریع از جام بلند شدم  و بی سر و صدا وسایلم رو داخل کولم جا دادم و یادداشتی هم واسه مادرم گذاشتم و ساعت رو روی شیش کوک کردم.......

صبح بی سر و صدا و پاورجیک پاورجیک از خونه خارج شدم...وای بعد که برگردم کارم ساختس ... .جیسو : وای بچه ها اونجا رو نگاه کنید جنی اینجاست
با ذوق به طرفشون دویدم و بلند به طرف جیسو داد زدم : خب بگو ببینم کی رفیق نیمه راهه ؟ هااان ؟
جیسو زبونی در اورد و گفت : خو بابا حالا انگار چی کار کرده یه پیچوندن سادس دیگه . بچه مهدکودکیام بلدن بپیچونن خنگول خان
_ خفه باو سوار شید بریم
..............

بعد از حدود سه ساعت به غار رسیدیم ...سریع از ماشین پریدم پایین و داد زدم : یوووهوووووووو بالاخره رسیدیم
رزی: بچه ها به نظرتون بهتر نبود داداشم باهامون میومد اخه ما سه تا دختر تنها پاشدیم اومدیم غار اخه !!!
جیسو محکم کوبید پس کلش و گفت : ای منگل ...بابا تا کی میخوای وابسته ی این و اون باشی چهار روز دیگه شوهر کردی بازم میخوای اینجوری لوس بازی در بیاری؟
بلند خندیدم و گفتم : مثل اینکه من از همتون بی کله ترم ..خدایی باس پسر میشدم
جیسو : خب باو بسه دیگه زر نزنین انقدر ..مخم رفت ..لشتونو راه بندازید بریم تا شب نشده ..

از پای ماشین تا جایی که غار قرار داشت دقیقا یکساعت پیاده روی کردیم ....
_ اووووف نفسم بند اومد چقدر سر بالایی داشت
جیسو: اره خداییی ولی ما که نیومدیم خونه عممون که ..اومدیم کوه
رزی : کاش قلم پام شکسته بود و نمیومدم ..ایشالله شما دو تا انتر خانوم لال بمیرید
با اخم برگشتم طرفش و گفتم: رزی میشه لطفا خفه خون بگیری و برگردی توی ماشین ؟ هیچکس تو رو مجبور نکرده با ما بیای
رزی که از لحن جدیم ترسیده بود آروم گفت : باشه بابا تو و جیسو جلوتر برید منم دنبالتون میام...
_ هووووووف از دست تو
جیسو :راستی جنی مامانت بلند شه ببینه نیستی پشماش نریزه ؟ نامه ای چیزی گذاشتی واسش ؟
_ قطعا تا الان اپیلاسیون شده ..... نامه و ویس براش گذاش....ت
جنی: سیسسسس یه صدایی شنیدم
رزی : یا امام زمان ...خدایا خودت رحم کن چیه ...خرسه؟
ناگهان یه سنجاب کوچولو از جلومون گذشت که باعث شد هممون نفس آرومی بکشیم ...
_ هووووف ..جدی جدی ترسیدما ...
رزی: دیدین گفتم خطرناکه برگردیم
_ روانی .....باو یه سنجاب بود ..خجالت بکش
جیسو بی توجه به ما دو تا راهشو کشید و رفت...با غیض به رزی چشم غره ای رفتم و بدو خودم رو بهش رسوندم .....

جیسو :' خب خب ..ماجرجویان گرامی بالاخره به غار مورد نظر رسیدیم ...
_ یوهووووووووووووووو ... وای دخترا عجب جاییه ..بهشته بهشتتتت
هر سه مون با ذوق به منظره ی روبه رومون خیره شدیم فوق العاده بود ....
رزی : جلل خالق ..یعنی همچین جاییم وجود داره و ما خبر نداشتیم !!'
_ آره منگل جان ...
رزی :'بیشعور بزنم تو دهنت
جیسو :'اهههههه خفه شید دیگه دیوونم کردید ..بابا اومدیم تفریح ..رینگ بوکس نیست که زرت زرت به جون هم میپرید ..خدایی بچه اینا
_ زر نزن باو راه بیفت بریم تو دم در بده
همینکه اولین قدم رو گذاشتم داخل ......

خون شیرین        sweet blood  Donde viven las historias. Descúbrelo ahora