پارت 27

647 63 5
                                    


جنی :  مزخرف نگو .. من دیشب حالم خوب نبود ..عقلم سر جاش نبود نفهمیدم دارم چیکار میکنم جدیش نگیر..
کای پوزخندی زد  وگفت :  پس تو همچین آدمی هستی که به هر کسی که رسیدی و حالت خوب نبود لب میدی یا شایدم ...
با خشم توپیدم : خفه شوووو... هیچ میفهمی  چی داری میگی ؟
کای : اوکی  قبول ..هیچ رابطه ای بین ما نیست ..
بعد دستمو  کشید  و  کشان کشان منو برد به اتاقی که بقیه  بودند ..
با ورودمون تموم سرها به  طرفمون برگشت .. معذب سلام کردم
دخترای بسیار زیبا و موقری که لباسای خیلی خوشگلی پوشیده بودند  که هر کدوم از دیگری خوشگلتر بود اونجا ایستاده بودند  و آنالیزم میکردند ..یکیشون پوزخندی  بهم زد و رو به کای :  بهبه ..میبینم که در نبودم دوس دختر گرفتی !!
کای :  هانا ساکت باش ..هنوز نیومده میخوای شر درست کنی ؟
هانا با عشوه به سمت کای اومد  و با حالتی اغوا گر دست کای رو گرفت و گفت : عزیزم منکه چیزی نگفتم  چرا عصبی میشی؟
کای  دستش رو پس زد و گفت : بعدا حرف میزنیم..
دختره که حسابی از این حرکت کای عصبی شده بود و  صد البته منو مقصر میدونست چشم غره ای بهم رفت و رو به جمع گفت : شنیدم میخواید  با این دخترا بند تشکیل بدید  ..حقیقت  داره ؟
وی :  بله ولی فعلا انقدر اتفاقات پشت سر هم افتاده که هنوز وقت نکردیم حتی یه لیریک حفظ کنیم !!
سوهو :این حرفا رو بیخیال ..اول بیاید خودتون رو بهم معرفی کنید
با اشاره ی سوهو ما همگی خودمون رو به اون دخترا معرفی کردیم ولی وقتی نوبت به اونا رسید هانا زودتر از همه گفت : پرنسس هانا هستم و همچنین نامزد پرنس کای!!
با گفتن این حرفش سکوت مرگباری همه جا رو فرا گرفت ..ولی دختز بعدی سکوت رو شکست و گفت :  پرنسس تیفانی هستم نامزد  پرنس سوهو.
با گفتن این حرفش جیسو سرش رو زیر انداخت و  دستش رو مشت کرد ..به هر حال اونم تو این مدت تا حدی با سوهو مچ شده بود و  دیدن این صحنه به همون اندازه که برای من سخت بود  برای اونم دشوار بود.
دختر بعدی با وقار  جلو اومد  و گفت : پرنسس لارا هستم نامزد پرنس  تمین..
لیسا هم که معلوم بود پارتنر مورد علاقش رو پیدا کرده بود الان با این وجود حسابی  جا خورد و مطمئنا نفر بعدی که باید منتظر ریکشن خشمگینش بودیم رزی بود ..
دختر آخری جلو اومد  و گفت : پرنسس  تیارا هستم نامزد پرنس وی.
جالب بود که رزی هیچ ریکشنی نشون نداد ..همیشه تو دار بود و این تودار بودنش باعث شده بود حتی من و بقیه درست ندونیم اون چه شخصیتی داره !!
هانا نگاهی به کوکی انداخت و گفت :  به زودی تولد هجده سالگی پرنس کوکی هم فرا میرسه و باید به فکرش باشیم!!
کوکی  ابرو بالا انداخت و  با لحنی تمسخر آمیز گفت :  منظورت چیه ؟
هانا : منظورم کاملا واضحه ..مگه رسم و رسوم رو نمیدونی ؟  هر پرنس و پرنسسی باید  در هجده سالگی  از یک خانواده ی سلطنتی  نامزد کنه !!
کوکی : مزخرف نگو ..این رسم دیگه قدیمی شده و منم به هیچ وجه همچین قصدی ندارم
هانا خندید  و گفت : خب حالا چرا انقدر عصبی میشی از خداتم باشه که دختری زیبا و باوقاری مثل ما رو به نامزدیت در بیارن
کای :  هوووف هانا میشه بس کنی؟ تو چرا  یه لحظه آروم نمیشی
هانا :  عزیزم از اینکه تونستم بعد  از مدت ها ملاقاتت کنم خیلی خوشحالم و نمیدونم چیکار کنم ..
بقیه ی دخترا هم  عین کنه رفتند چسبیدن به پسرا که وی در حالی که نگاهش رو به رزی  بود گفت : خیلیم عالی ..ولی امیداورم فردا برگردید چون ما حسابی سرمون شلوغه!!
تیارا : عزیزم ما بعد از تقریبا یکساله که داریم همو ملاقات میکنیم بعدشم تولد پرنس کوکی نزدیکه چرا تا اون موقع واینسیم مطمئن باش مزاحم  کارتون نمیشیم
لارا رو به تیارا گفت :  راست میگه از کی انقدر با نامزداتون بد شدید ؟ شما الان باید خیلی خوشحال باشید که ما اینجا هستیم
تیفانی دست سوهو  رو کشید  و گفت :  عزیزم بیا بریم توی حیاط قصر قدم بزنیم و بی توجه به ما  از اتاق خارج شدند
که پشت سرشون خدمتکار  وارد اتاق شد  و گفت :  بفرمایید صبحانه حاضره
همگی راه افتادیم که خدمتکار جلوی ما رو گرفت و با قیافه ی غمگینی گفت : متاسفم شما فعلا باید جدا غذاتون رو میل کنید ..
اون دخترا که با دیدن این صحنه داشتند با دمشون گردو میشکستند خندیدند که هانا رو به کای گفت :  وای عزیزم باورم نمیشه تو قبل  با این دخترای دهاتی سر یه میز مینشستی
کای با لحن عصبی ای گفت :  درست حرف بزن ..
هانا: هووف باشه عزیزم بیا بریم .

بی توجه به ما بیرون رفتند که خدمتکار گفت : شما دنبال من بیاید
لیسا  که از خشم چشماش قرمز شده بود گفت : من گرسنم نیست میرم تو اتاقمون
رزی و جیسو هم در حالی که حسابی گرفته بودند دنبالش رفتند ..
جنی : خانوم شما خودتون برید ما امروز صبحونه نمیخوریم
خدمتکار : اما آخه خانوم ..
جنی :' نگران ما نباشید برید ...

در حالی که هممون در سکوت گوشه ای نشسته بودیم  یهو لیسا که دیگع تحملش تموم شده بود گفت : این عجوزه ها کی بودند یکهو  پیداشون شد
رزی :  بلای الهی.. کم بود   اینا هم نازل شدند !!
جیسو  :  کثافتا خوب از ادم استفاده میکنن بعد عشقاشون که سر میرسن عین آشغال ولمون میکنن میرن و دیگه حتی توی غذاخوریشونم راهمون نمیدن ..خب چرا از همون اول اینکارو نکردن
جنی : من یه فکری دارم !!!!
همشون کنجکاو داد زدن :چییییییییییی؟!!!

خون شیرین        sweet blood  Onde histórias criam vida. Descubra agora