1
کای نگاهی به من انداخت و بعد از مکث کوتاهی رو به شاه کرد و گفت: درسته
همین جمله کافی بود تا سکوت مرگباری همه جا رو فرا بگیره و در همین لحظه لیسا و رزی و جیسو وارد سالن شدند .
شاه بالاخره سکوت رو شکست و داد زد : چطور جرعت کردی در حالی که نامزد داشتی با این دختره رو هم بریزی ؟
کای پوزخندی زد و گفت : کدوم نامزد ؟ نامزدی که سالی یکبارم نمیبینمش ؟ نامزدی که بدون اینکه کسی نظرمو بپرسه و در حالی که سن کمی داشتم به نامم کردیش؟ نامزدی که همین الان بدون اجازه ی من ملکه ی آینده انتخابش کردید ؟ من این وسط چیکارم پدر ؟ عروسک خیمه شب بازی ؟ من چیم ؟
ملکه که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: هیچ میفهمی چی میگی پسره ی گستاخ ؟ این جواب محبتای پدرته ؟
تمین : من هم با کای موافقم ..ما دیگه بزرگ شدیم و حق انتخاب داریم اونوقت شما بدون اینکه حتی قبلش به ما خبری بدید هر کاری خواستید میکنید ؟
سوهو : ههه فکر کنم ما فقط اسم پرنس رو یدک میکشیم هیچکس به نظر ما اهمیتی نمیده
وی : فکر کنم در آینده باید جسیت بچه هامون رو از پدر و مادرمون اجازه بگیریم !!
کوکی : هیچ انتظار نداشتم جشن تولدم رو به جشن ولیعهدی کای تبدیلش کنید!!!
شاه که از عصبانیت در حال انفجار نگاه خشمگینی بهم انداخت و بدون هیچ حرفی از اونجا بیرون زد و در همین هنگام هانا ناگهان جلو اومد و سیلی محکمی بهم زد ..اونقدر سیلیش محکم بود که نصف صورتم کاملا بی حس شده بود
لیسا و بقیه خواستند بهش حمله کنند که پسرا جلوشون رو گرفتند..
کای موهای هانا رو از پشت کشید و داد زد : چه غلطی کردی دختره ی هرزه..
هانا جیغی زد و گفت : ازت متنفرم کای ..و خواست به کای هم سیلی بزنه که دستش رو گرفت و هلش داد که باعث شد هانا پخش زمین بشه..
دوستای دار و دستش دورش رو گرفتند و در حالی که دعوا در حال اوج گیری بود کای دستمو کشید و منو از اونجا بیرون برد و در حالی که بی قرار و بی هدف به این طرف و اونطرف میرفت داد زد : حالا چه خاکی به سرم بریزم ..
هیچی نگفتم که جلو اومد و نگاهی به صورتم که مطمئنا الان کاملا کبود شده بود انداخت و دستی به صورتم کشید و بغلم کرد و گفت : لعنتی ..اون هانای عوضی رو باید میکشتمش.
خودم رو ازش جدا کردم و گفتم : منو ببخش ..همش تقصیر منه ..
کای : نه من ازت ممنونم ..تو منو نجات دادی ..تو باعث شدی من جرعت دفاع کردن از حق خودم رو دفاع کنم ..تو واقعا دختر قوی ای هستی جنی ..تو مثل بقیه نمیشینی یه گوشه و ببینی که جلوی چشمات دارند حقتو پایمال میکنن..تو فوق العاده ای!!
خواستم جوابشو بدم که دخترا اومدند ..لیسا محکم بغلم کرد و گفت : جنی جونم حالت خوبه ؟
جنی : آره عزیزم من خوبه
رزی و جیسو هم گریه کنان بغلم کردند و ابراز نگرانی کردند ..همشون رو بوس کردم و گفتم : قربونتون برم که انقدر نگران من هستید ..من حالم کاملا خوبه ..
دو روز بعد ..
شاه طی یک جلسه ی اضطراری کای رو از مقام ولیعهدی تا اطلاع ثانوی که ممکن بود شاید سالها یا برای همیشه طول بکشه معلق کرد !!
و ما که توی این دو روز جرعت بیرون رفتن از اتاقمون رو پیدا نکرده بودیم وقتی این خبر رو شنیدیم نزدیک بود شاخ در بیاریم!!
لیسا : آخه مگه همچین چیزی ممکنه ؟
جیسو : این چه تصمیم عجولانه ایه که شاه گرفته ! اصلا با منطق جور در میاد؟
رزی: اون شاه مستبدیه و کاملا عادیه که بی احساس با این قضیه برخورد کنه
جنی : همش تقصیر منه ..من کار اشتباهی کردم
لیسا : نه خیرم اصلا هم اینطور نیست بیخود عذاب وجدان نداشته باش تو بهترین کار ممکن رو کردی
جنی : اما...
هنوز جملم تموم نشده بود که خدمتکار ناگهان خدمتکار وارد شد و گفت : علیاحضرت میخواهند خانوم جنی رو ملاقات کنند لطفا همین الان آماده بشید و به اتاق ایشون برید ..
منکه از ترس تموم بدنم یخ کرده بود لرزان لرزان سریع آماده شدم و درحالی که از تپش قلب نفسم بالا نمیومد از دخترا که خیلی نگرانم بودند جدا شدم .
تعظیم کردم و وارد اتاق شاه شدم..شاه که درحال تماشای غروب آفتاب بود با اخم به طرفم برگشت و گفت بشین .
درحالی که عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود روبروش نشستم که گفت : نترس کاریت ندارم ..چقدر رنگ و روت پریده.
با تته پته گفتم : ن.ن.ن نگگ..رر..ان نباشید مننن حالمم خوبه
شاه نفس عمیقی کشید و گفت : تو واقعا عاشق پسر منی ؟ رک و راست بگو
جنی: بله و از این موضوع هم مطمئن هستم که کای هیچ علاقه ای به هانا نداره.
شاه : هوومم خوشم میاد که رو حرفت مصممی!! من به حرفاتون فکر کردم و دیدم بله من اشتباه میکردم اما این تنها اشتباه من نبود !!
من یک اشتباه بزرگتر هم انجام دادم و میدونی اون چیه؟
جنی : خیر قربان
شاه : اینکه شما چهار تا دختر رو وارد این قصر کردم و از همه بدتر موجب شدم که شما دخترا با پسرام بی حد و اندازه نزدیک بشید و حتی با هم یک بند رو تشکیل بدید !!
اما الان خوب فکرامو کردم و به نتایجی رسیدم که به نفع همست ..اما فکر نکنم از شنیدنش زیاد خوشحال بشی !!!
جنی : قربان میتونم بدونم نتیجه ی فکرتون چی بود ؟
شاه : ما به یک قربانی احتیاج داریم !!
منکه حسابی جا خورده بودم گفتم : منظورتون چیه ؟
شاه : من به تو اجازه میدم با کای ازدواج کنی و همچنین ملکه ی این کشور بشی اما شرطی داره!!!
منکه فکر کنم ضربان قلبم رفته بود رو هزار گفتم : چه شرطی قربان؟
شاه : تو باید قربانی بشی ؟
جنی : قربان واضح صحبت کنید من منظورتون رو متوجه نمیشم
شاه : اون سه تا دختر دوستای صمیمیت هستند درسته ؟
شاه : دوس داری نجاتشون بدی ؟
مصمم گفتم : بله قربان هر کاری حاضرم براشون انجام بده
شاه محکم کوبید روی میز و از جاش بلند شد و گفت : پس قربانی شو !!'
منکه حسابی ترسیده بودم : چشم قربان شما امر بفرمایید ..
شاه : من میتونم به کمک یک جادوگر که میشناسم اون سه تا دختر رو دوباره به حالت انسانی برگردونم و اجازه میدم که برگردن خونه هاشون ولی متاسفانه خاطرات اینجا رو هم از ذهنشون پاک میکنم اما تو برای همیشه اینجا خواهی موند..
منکه از شدت شوک و ترس اشک چشمام سرازیر شده بود گفتم : چییییی ؟
شاه : و راستی یک چیز دیگه اون بندی هم که قرار بود تشکیل بدید منحل خواهد شد ، خوب فکراتو بکن امیدوارم جوابت مثبت باشه..و اگر مثبت نباشه...
جنی : اگه مثبت نباشه چی ؟؟؟
شاه با خشم فریاد زد : زندگی هر چهار تاتون همینجا به پایان خواهد رسید الانم زود باش از اینجا برو بیرون..یادت باشه تا فردا صبح برای جواب دادن بیشتر وقت نداری !!!