خون شیرین پارت 2

1.8K 145 12
                                    

همینکه پامو داخل غار گذاشتم دسته ای  خفاش  شروع به پرواز کردن و در کسری از ثانیه در پیچ و خم غار  محو شدن
رزی  جیغی زد و دستمو کشید و داد زد :   جنی خوبی ؟! چیزیت که نشده ؟
_ نه جیگر حالم خوبه ...اووووف خوشم اومد ..شبیه تونل وحشت میمونه
  جیسو بلند خندید و گفت : الحق  که  دوست  مازوخیسم خودمی رواااااانییییی
رزی : چیششش..واقعا که ..منو باش نگران کی هستم ...اخه تو ادمی ؟  جان من برو خودتو نشون یه روانشناس بده جنی
_ خفه باو ...مگه بده ادم شجاع باشه
_ جیسو :  رزی ولش کن اینو یه تختش کمه راه بیفتید بریم داخل
_ رزی :' به جان خودم اگه  حتی یه موش هم ببینم فرار میکنما ..فکر نکنید میمونم ..پشت سرمم نگاه نمیکنم . اصلا چرا من ترسو اومدم   ..
بلند خندیدم و گفتم :  دیگ به دیگ میگه روت سیاه ..اونوقت به من میگه مازوخیسم
رزی :  راه بیفت بریم حوصلتو ندارم
  بعد از نیم ساعت بالاخره به مرکز غار رسیدیم ....اونقدر زیبا بود که حد نداشت  هر سه تامون چشمامون قلب شده بود ..تا چشم کار میکرد چشمه های خروشان و  کوچیکی بود که آب ذلال از دل زمین میجوشید و در جوب های کوچیک و خوشگلی که قندی و سفید  بود جاری میشد  و همه جا  رو برق مینداخت ..سقف غار هم  پر بود از قندیل های کوچیک و بزرگی که نمای فوق العاده ای داشت  و انگار کسی با مهارت تمام اونجا رو چراغونی کرده بود
جیسو : فکتو ببند جنی الان میفته..
_ نمیتونم ببندمش ...لعنتی  عالیه ... همیشه تو فانتزیام دوس داشتم با شوهرم بیام همچین جایی
رزی :  دلم برا کسی که میخواد  با تو ازدواج کنه میسوزه .. فکر کن  واسه ماه عسل بیای تو این غار و بعد  در حالی که ...
_ خفه شو رزی ...خیلی بی حیایی ..بی ناموس
جیسو بلند خندید و  قبل از اینکه حرفی بزنه یکی از قندیلای سقف کنده شد  و  در چند سانتی جیسو فرود اومد
هممون ماتمون زده بود...چند ثانیه ای در سکوت گذشت  که من زودتر به خودم اومدم و  جیسو رو تکونش دادم : جیسو؟ خوبی ..طوریت که نشد دختر
جیسو که زبونش بند اومده بود با تته پته گفت: هااانن...مم..ممن خوبم..چیزیم نیست نگران نباش
رزی هم در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود توپید منکه بهتون گفتم برگردیم ..میدونی اگه یدونه از این قندیلا رو سرمون فرود بیاد دخلمون اومده ؟
_ بچه ها زود باشید برگردیم ...خب  اینم از ماجراجویی ...جیگرمون حال اومد الان باید برگردیم راه بیفتید . جیسو : چی چیو برگردیم ..تازه رسیدیم  ..حداقل یه فیلمی عکسی چیزی نمیخواید بگیریم؟
_  چی شد !'' مگه تو الان توی شوک نبودی؟  نکنه داشتی فیلم بازی میکردی
_ بابا تو شوک بودم ..کما که نرفته بودم ..حالا هم بهم بچسبید عکس بگیریم بریم
بعد از اینکه حسابی خودمون رو با عکس و سلفی خفه کردیم بالاخره قصد  رفتن کردیم اما همینکه  اولین قدمو برداشتیم صدای جیغ  رزی بلند شد  با وحشت به طرفش برگشتیم که پخش زمین شده بود و  داشت مینالید :   آی پام  ..آخ پام ..
_ چیشد ی؟؟؟!!!!!  لعنت بهت  رزی چرا جلو پاتو نگاه نمیکنی!!! جیسو  : ببینم ورم نکرده باشه ..
_ وای نهههه ...نکنه شکسته باشه
جیسونگاهی بهش انداخت و گفت :  نشکسته یه پیچ خوردگی سادس اما فکر نکنم بتونه بازم  تنهایی راه بره ...باید کمکش کنیم
هر دومون زیر کتفش رو گرفتیم و به راه افتادیم تا اینکه به یک دو راهی رسیدیم
_ جیسو مگه اینجا دو راهی بود ؟   اومدنه که فقط یه راه بود !!!
جیسو :  راست میگیا..شایدم  دو راهی بوده ما حواسمون نبوده !!!
رزی : ای خدا ..نجاتم بده ...و های های شروع کرد به گریه کردن
_ وای جیسو جون مادرت گریه نکن ..پاتو زدی ناکار کردی الانم که  داری عر میزنی ...بس کن دیگه ..
جیسو :   شادی به نظرت از کدوم راه بریم ؟
_ نمیدونم والا ولی..یه حسی  بهم میگه از راست بریم
_ باشه از همون راه میریم ..فوقش به بن بست میرسه برمیگردیم دوباره  همینجا
_ اوکی بریم ....

خون شیرین        sweet blood  Donde viven las historias. Descúbrelo ahora