#1 shocked

2K 189 17
                                    

بالاخره آخرین کلاسش هم تموم شده بود ... خسته شده بود و بدنش به استراحت احتیاج داشت
کش و قوصی به بدنش داد و سوار ماشینش شد و به طرف خونه روند
با سوزشه چشم هاش میتونست متوجه بشه که بخاطر کم خوابی چند روز اخیر قرمز شدن
ماشینشو کنار در اصلی پارک کرد و از ماشین پیاده شد ...
کلاهشو روی سرش مرتب کرد و بعد از زدن رمز در وارد حیاط امارت شد
عاشق گلهای رز حیاطشون بود
دوست داشت بهشون دست بزنه اما هرگز این جرعت و به خودش نمیداد چون معتقد بود با دست زدن به اون گلهای قشنگ فقط انرژی منفی خودش رو به اونها انتقال میده و باعث آزار گلها میشه ...
وارد امارت شد و سعی کرد بی سرو صدا به اتاقش بره
دوست نداشت با پدرش روبرو بشه و این موضوع خیلی وقت بود که براش به حالت روزمره در اومده بود
لباساشو توی اتاق لباس با یک دست لباس راحتی عوض کرد و خودشو با شیطنت همیشگیش روی تخت گرم و نرم دونفرش پرت کرد
چشماشو بست و سعی کرد بخوابه اما با ورود کسی به اتاق خواست چشماشو باز کنه اما با بوی عطری که توی اتاق پخش شد فقط لبخندی زد و چشم هاشو بسته نگهداشت
آجوما با کنجکاوی بالای سر سهون ایستاد و با تفکر اینکه خوابه برگشت تا از اتاق بیرون بره که با از پشت بغل شدنش توسط کسی شوکه و با ترس جیغ خفه ای کشید : " یاااااا اوه سهوووون ولم کن خفه شدممم "

سهون خندون قفله دستاشو باز کرد و لبه تختش نشست : " اجوما دلم برات تنگ شده بود کی از سفر برگشتی ؟ "

اجوما لبخندی به روی پسر نشسته روی تخت زد : " منم دلم برات تنگ شده بود پسره لوس "

سهون با فکر به چیزی لبخند غمگینی زد
اون واقعا لوس بود ؟ کی لوسش کرده بود ؟ مادری که هیچوقت نداشت ؟ یا پدری که فقط اسم پدر روش بود ؟
آجوما دستای مشت شده سهون رو توی دستاش گرفت : " باید بری پیش پدرت هونا ... آقای اوه بهم گفتن بیام صدات کنم "

سهون شوکه سرشو بالا گرفت و نگاهشو به آجوما داد
واقعا شوکه شده بود و یجورایی باورش نمیشد
مکالمات اون و پدرش انقدر کم بود که میشد با انگشت های دست تعداد مکالماتشونو شمرد ... و الان پدرش میخواست توی اتاقش باهاش حرف بزنه ؟
چیزی از این بهتر هم میشد ؟

از ته دل لبخند گرمی زد و دست آجوما رو فشرد : " باشه اجوما تو برو به کارات برس .. البته خودتو خسته نکنیا ! منم میرم پیش پدر "

اجوما لبخندی زد و بدون گفتن چیزی از اتاق بیرون رفت

با عجله جلوی آیینه ایستاد و لباسشو توی تنش مرتب کرد ، دستی روی موهای بهم ریختش کشید و با اطمینان از مرتب بودن همه چی از اتاقش بیرون رفت
به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید
استرس داشت و قلبش خیلی تند میزد
دستش به دستگیره در اتاق پدرش گرفت و اروم در زد منتظر اجازه ورود پدرش موند
بعد از شنیدن صدای پدرش که میگفت " بیا تو " آروم وارد اتاق شد
در و پشت سرش بست و وسط اتاق ایستاد : " ب .. با .. م ... من ..ک..کا..ری د..داش..تین پدر ؟ "

توی دلش خودش رو هزار بار بخاطر لکنتی که حاصل از استرسش بود لعنت کرد

اقای اوه بدونه اینکه سرش و بالا بیاره بدونه نگاه کردن به سهون زیر لب طوری که سهون بشنوه خونسرد گفت : " قرار ازدواجتو با پسر آقای کیم گذاشتم ... "

سهون با قیافه ای که انگار حرف پدرش رو نشنیده گفت : " چی ؟ "

اقای اوه عینکش از چشمهاش برداشت و سهونو برانداز کرد : " قرار ازدواجتو با پسر کوچیک اقای کیم گذاشتم و قراره امشب بیان برای اشنایی بیشتر ... بهتره بری آماده شی "

این دیگه خیلی براش زیادی بود
حتی استرسشم از بین رفت و یکم عصبی شد : " اما این امکان نداره ..."

اقای اوه با خونسردی به چشای سهون زل زد : " اما من ازت نظر نخواستم پسر ، حالام برو بیرون "

کلافه دستی به موهاش کشید
سعی کرد بغضش پنهان کنه با صدای گرفته ای گفت : " اما من .. "

آقای اوه نذاشت سهون حرفش و تموم کنه و فریاد زد : " همیـــن که گفتـــم ... برو بیرووون "

نتونست فضای خفقان آور اون اتاق رو تحمل کنه و با عجله از اتاق بیرون رفت
باورش نمیشد .. باورش نمیشد پدرش همچین کاری کنه ... قبل از ورودش به اتاق پدرش تمام فکرش این بود که از پدرش بخاطر بیست سال نادیده گرفتنش شکایت کنه و الان... الان چیشد ؟

وارد اتاقش شد و روی تخت نشست
ذهنش کار نمیکرد و رسما ارور داده بود
تصمیم گرفت کمی بخوابه تا به ذهنش استراحت بده و بعد ببینه میتونه چیکار کنه ...

Traumatic heartWhere stories live. Discover now