با حس دستی روی صورتش از خواب پرید ، با دیدن آجوما مورد علاقش که بهش لبخند میزد , زمزمه کرد : "چیزی شده آجوما ؟ "
پیرزن از کنار تخت بلند شد و سمت کمد رفت تا برای پسرک لباس جداکنه
قصدش بیدار کردن سهون نبود ، فقط میخواست وقتی که خوابه کمی بیشتر نگاهش کنه
در کمدو باز کرد : " میخواستم بگم بری دوش بگیریو آماده شی سهونا ، خانواده کیم دو ساعت دیگه میرسن "با یادآوری خانواده کیم اخمی کرد
توی جاش نیم خیز شد روی تخت نشست : " من پایین نمیرم ، نیازی نیست برام لباس جدا کنی "پیرهن هارو یکی یکی از نظر گذروند و در آخر پیرهن سفیدی برداشت " این کارت دور از ادبه ، بهتره هرچه زودتر دوش بگیری چون امشب خودم تا پایین همراهیت میکنم ، بهتره حرفمو گوش کنی تا آقای اوه عصبانی نشن چون تو نیستی که از خونه بیرون میشی ، منم که بخاطر درست عمل نکردن تو کارم اخراج میشم ... همینو میخوای گربه کوچولو ؟ "
احساس بدی داشت حتی نفهمید چیشد که یهو بغضش گرفت با صدای گرفته ای گفت : " فقط بخاطر تو آجوما .... "
آجوما لبخندی به روی سهون زد " به روت نمیارم که از آقای اوه میترسی ، حالا برو حمام تا دیر نشده "
سهون لبخند غم انگیزی زد : " الکی الکی بدونه اینکه کاری از دستم بر بیاد قراره ازدواج کنم انگار "
صبر نکرد تا حرفای پیرزن رو بشنوه و وارد حمام شد
آبو تنظیم کرد و زیر دوش ایستاد
پدرش چطور به ازدواج با یه پسر رضایت داده بود ؟ شاید میخواست زودتر از دستش خلاص شه ؟
زیر لب زمزمه کرد : " مگه من چیکارش کردم ؟ "
بغضی که اذیتش میکرد بالاخره سر باز کرد ... بالاخره میتونست ناراحتیاشو خالی کنه ...بعد از تموم شدن کارش ، حولشو پوشید و از حمام بیرون اومد
با ندیدن آجوما توی اتاق ، حدس اینکه رفته به کارای امشب برسه چندان هم سخت نبودبه لباسای روی تخت نگاه کرد توی دلش سلیقه آجومارو تحسین کرد
لباس زیر مشکی از توی کشو برداشت و پوشید و بعد به نوبت شلوار مشکی و پیرهن سفیدشو تنش کرد
اگه دسته خودش بود با لباس خونگی تو بدترین حالت ممکن میرفت پایین تا اون پسری که حتی اسمش هم نمیدونست از ازدواج باهاش منصرف شه ، اما نمیخواست آجومای مهربونشو ناراحت کنه
جلوی ایینه ایستاد و شروع کرد به خشک کردن موهای خیسش
موهاش که تقریبا خشک شده بود رو حالت داد و از مرتب بودنش مطمئن شد
کروات طلایی رنگ نازکشو بست و توی آیینه به خودش زل زد و زمزمه کرد : " من اوه سهون 20 ساله کسی که از داشتن خانواده گرم و صمیمی محروم بود و از داشتن خانواده چیزی نفهمید ، حالا توی 20 سالگی خودم دارم با یه پسر تشکیل خانواده میدم فقط اگه یکم ، فقط یکم عرضه داشتم هیچوقت جلوی آیینه اتاقم به خودم همچین اعتراف مزخرفی نمیکردم... "
YOU ARE READING
Traumatic heart
Fanfiction🌸 عنوان :「Traumatic heart」 🍃 نویسنده : DEER 🌸ژانر : خشن ∣ اسمات ∣ امپرگ 🍃کاپل ها : کایهون ∣ چانبک ∣ کریسهو ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پسری که مادر نداشته و از پدر محبت ندیده ... توی این دنیای بزرگ تنهای تنه...