A till O p.2

1.9K 356 9
                                    

دسته کلیدو میون انگشتای چاق دختر چپوند و با یه حرکت کلاه سویشرتشو انداخت روی سرش.
- پس چیزایی که بهت گفتم یادت نمیره دیگه ؟ دو تا شات بیشتر براش نمونده پس یه جور بهش تزریق کن که تا صبح بتونه تحمل کنه . سوپم تو یخچال هست براش گرم کن بده بخوره . ممکنه تب و لرز کنه .
"می" خواهش می کنم مراقبش باش تا من برگردم ؛ باشه ؟؟
بصورت رگباری و با صورتی که از نگرانی تقریبا مچاله بود توضیح داد و جفت دستای دختر و تو دستاش گرفت .
می که به طور موقت نگاه پوکرشو به ورژن "نگران" تغییر داده بود ، لبخند مضطربی زد و با وجود اینکه مغزش از این همه تذکر در حال انفجار بود ، سرشو به علامت مثبت تکون داد و سعی کرد اون پسر سوپر نگران درازو با اردنگی از خونه پرت نکنه بیرون‌.
× نیاز نیست نگران باشی جونگ حواسم بهش هست . تنها کاری که تو باید بکنی اینه که تا صبح داروهاشو بهش برسونی ؛ باشه ؟؟
و قدم به قدم جلو رفت تا جونگین رو مجبور به خروج از حیاط خونه بکنه .
× نمیخوام دوباره نصیحتت کنم جونگ ولی فقط اگه کمک های-
- اره اره میدونم نمیخواد دوباره بگی .. ولی نه ! باشه می ؟؟ دیگه حرفشو پیش نکش . من رفتم ..
پسر جوون با لحنی عصبی گفت و حتی منتظز نموند تا واکنش دوستشو ببینه .
می لبخندی زد و از این که به این راحتی شر اون پسرو از سرش کنده بود نفسی از سر آسودگی کشید.
- تا وقتی نقطه ضعفت دستمه دردسرات کمه پسر ...
خطاب به جونگینی که حالا به لطف فاصله ی زیادش تقریبا اندازه ی یه دونه بادوم بود ، گفت و درو بست .
- آجومااا ؟؟ شربتتو خوردی ؟
**********
لیوان کوتاه کریستالی رو نیمه پر کرد و به دختری که پا روی پا انداخته بود نیشخند محوی تحویل داد.
- بفرمایید لیدی ..
نگاهشو از قالب گرد و براق یخ داخل لیوان ویسکی گرفت و با حرکت دستش موهای روی پیشونیشو به سمت بالا حالت داد .
طولی نکشید که کارت اعتباری کوچیک روی پیشخون و زیر انگشتای مانیکور شده ی دختر ، داشت بهش چشمک میزد .
× ازت خوشم اومد .. بتا های کمی هستن که میتونن اقتدار و جذبه ی یه آلفا رو داشته باشن .
لب های سرخ دختر تضاد زیادی با پوست روشنش داشتن و این باعث میشد جونگین بخواد محکم انگشتشو روی اون لبای رنگ شده بکشه .
به اندازه ی یه اسپرسوی زهرماری از رژ لب متنفر بود.
یکی از ابروهاشو بالا انداخت و بعد از اینکه از نبودن مشتری دیگه ای مطمئن شد ، دست سفید دخترو با انگشتای کشیدش کاور کرد .
- از کجا معلوم واقعا آلفا نباشم !؟
× اگه آلفا بودی می فهمیدم ! به هر حال که یه آلفا هیچ وقت نمیتونه متصدی بار باشه .. نه مگه ؟؟
پوست دخترا همیشه به لطف حجم انبوهی از کرم ها و بقیه ی مواد آرایشی بهداشتی لطیف و نرم بود و حالا جونگین سعی داشت مثل همیشه از نوازش انگشت شست یه دختر لذت ببره ؛ ولی مثل اینکه تمرکزش به کل محو شده بود .
هر جور بود باید امشب دو برابر حالت عادی پول گیر میاورد ...
- اتاق رزرو کنم براتون ؟
صورتشو جلو تر برد و تو چشمای کشیده ی دختر نگاه کرد .
× ترجیح میدادم تو خونه ی خودم باشه .. ولی خب عیب نداره .. کجا منتظرت باشم ؟
پسر جوون کمرشو صاف کرد و جام پایه بلند رو برداشت تا با شراب قرمز پرش کنه .
- اتاق ۸۰ .. نیم ساعت دیگه شیفتم تمومه ..
***********
با احتیاط کت شلوار گرون قیمت رو کاور زد و سویشرت قدیمیشو از توی لاکرش قاپید .
ساعت ۵ و نیم صبح بود و جونگین امیدوار بود یخ بودن هوای سر صبح باعث گرفتن نفسش موقع دویدن نشه .
با نگرانی نگاهی به مانیتور داخل آسانسور انداخت و به خودش قول داد که دیگه هرگز وقتی عجله داره از اسانسور استفاده نکنه ، حتی اگه ۴۲ طبقه ی هتل رو پیش رو داشته باشه !
آسانسور تقریبا ۶ بار تو مسیر رسیدنش به طبقه ی اول توقف کرد و جونگینو وادار کرد تا به تک تک آدمایی که کله سحر از خواب کوفتیشون زده بودن و می خواستن برن بیرون ، فحش بده.
بالاخره بعد از کلی حرص خوردن ، فقط به باقی افراد داخل آسانسور - حتی پیرزن رو به موتی که رژ صورتیش بد جور به چشم میومد - تنه ی محکمی زد و وارد خیابون شد .
خدا خدا می کرد داروخونه باز باشه .
از این که به می زنگ بزنه و حال مادرشو بپرسه وحشت داشت و فقط می خواست بدون اتلاف حتی یه ثانیه اون امپولای لعنتی رو به اون زن بیچاره برسونه .
با دیدن تابلوی نئونی جلوی داروخونه ، اشک حاصل از سرمای منجمد کننده ی سر صبح ، بالاخره روی پوست کبود شدش سر خورد.
- سه تا شاتِ امگا با دوز بالا می خوام
دختری که پشت پیشخون نشسته بود با طمانینه از جاش بلند شد و جعبه ی کوچیکی رو از قفسه ی پشت سرش برداشت .
چشمای جونگین همراه با حرکات اسلوموشن وار دست دختر حرکت می کردن و قطعا قطره ی عرقی که تو اون سرما از پشت گردنش سرریز شده بود از نگرانی و استرس زیادش نشات می گرفت .
با دیدن پلاستیک کوچیک حاوی شات های فوری سریع دسته های اسکناس آماده شده رو روی پیشخون کوبید و از دارو خونه بیرون زد.
- زود می رسم اوما .. یکم دیگه تحمل کن
*********
با لمس کردن برگه های رو هم خوابیده ی کتاب قطور ، قسمتی که علامت گذاری کرده بود رو پیدا کرد و صفحه ی مورد نظرو باز کرد .
هنوز هم فکرش درگیر پسری بود که درست بیست دقیقه بعد از عوض شدن شیفت شب با عجله وارد فضای گرم داروخونه شده بود و درخواست شات فوری کرده بود .
محال بود اون چهره رو فراموش کنه ؛ اما چیزی که باعث میشد دلش بخواد ساعت ها از درس خوندن بزنه و بهش فکر کنه ، این بود که به رفتار و استایل اون پسر اصلا نمیومد که بخواد یه امگا باشه !
علاوه بر اینا چهره ی کبودش جز آثار سرمای سر صبح علائم دیگه ای مبنی بر شروع شدن دوره ی هیت رو نشون نمیداد ..
احتمالا اون شات ها برای یکی از آشنا های اون پسر بودن .
قطعا همینطور بود ..
حالا که به نتیجه ی قطعی و منطقی رسیده بود ، می تونست با خیال راحت به باقی درسش برسه تا برای امتحان نهایی فردا آماده باشه ؛ اما یه چیزی درست نبود ..
چرا هنوز ذهنش مشغول بود ؟
چرا می خواست عوض اون جمله های علمی و اعداد و ارقام چاپ شده ، به اون چشمای کشیده فکر کنه ؟؟
چرا حالت تهاجمی بچگونه ی روز قبل اون پسر براش جذاب بود ؟
چرا دلش می خواست دوباره باهاش هم کلام بشه ؟؟
هیچ وقت تو عمر ۲۳ ساله اش- هرچند که فقط ۱۵ سال ازش به حساب میومد - اینجوری به بن بست سوالاش نخورده بود .
× کیونگسویا؟
نگاه خیره اشو از صفحه ی سیاه کتاب گرفت و توجهشو به "سونهی" داد .
دختر جوون لبخند -مثل همیشه مصنوعی- خودشو دوباره رو لباش نشوند و بعد از برداشتن چند قدم کوتاه و پر از عشوه چسبیده به پسر جوون روی صندلی نشست .
نگاه خیره ی کیونگسو روی بدن های به هم چسبیدشون زوم شد و بعد با حس بدی خودشو کنار کشید .
- چی شده سونهی؟
دختر که دوباره فاصله ی ایجاد شده رو پر کرده بود ، سرشو خم کرد تا با ریختن موهاش روی شونه های استخونیش ، کیوت تر بنظر بیاد .
× همم؟ چیزی نشده ... فقط میخوام همونطور که خاله گفت ازت مراقبت کنم .
- من خوبم سونهی ؛ بعدشم فکر نکنم برای مراقبت کردن ازم مجبور باشی اینقدر بهم بچسبی ..
لبای دختر طبق انتظارش آویزون شدن و بالاخره فشار از بازوی راستش برداشته شد .
سونهی دختر خاله اش بود .
البته کیونگسو حتی تو دوران قبل از پونزده سالگی هم اونو به خاطر نداشت و نمیدونست چرا بعد از این همه مدت تازه یاد پسر خاله اش افتاده ؛ اما هر چی که بود ، از وقتی مادرش از اون دختر خواسته بود تا مراقب " کیونگسو کوچولوش" باشه ، پسر بیچاره لحظه ای آرامش نداشت !
× کیونگسویاااا ..
عصبی سرشو دوباره بلند کرد و به چشمای درشت دختر نگاه کرد .
- دیگه چیه ؟
اما مثل اینکه همون اخم و یکم بد رفتاری تونسته بود رو غرور دختر جوون تاثیر کافی بزاره ، چون بعد از اینکه کلمه ی      " هیچی" از لبای غنچ شده ی سونهی بیرون اومد ، کیونگسو تونست فضای اطرافشو عاری از هر موجود مزاحمی حس کنه .
************
کف دستشو روی پیشونی خیس از عرق زن گذاشت و نگران به مژه های بلندش خیره شد .
- اوما؟ بهتری ؟؟
دست چروکیده ولی ظریف مادرش روی صورتش نشست .
× خوبم جونگینا .. نگران نباش
+ آجوما برات اب پرتقال آوردم . بخور تا یکم دمای بدنت بیاد پایین .
چشمای یک شکل مادر و پسر روی "می" ثابت موندن .
× ممنونم عزیزم .. جونگینا کمک می کنی بشینم ؟
پسر دستپاچه یکی از دستای مادرشو محکم گرفت و با گذاشتن دست دیگش پشت کمر اون زن ، به نشستنش کمک کرد.
- اگه قرصات تموم شده بود باید بهم می گفتی اوما !
زیر لب غر زد و لیوان خنک رو به لب های ترک برداشته ی مادرش رسوند .
- اگه یکم دیر میرسیدم واقعا نمیدونم چی می شد .. مگه نمیدونی دوره هیت برات چقد خطرناکه !؟
× چه فایده ای داره اگه زنده بمونم .. به هر حال که امروز فردا رفتنیم ..
لیوان نصفه دوباره داخل سینی کوچیک قرار گرفت .
- اوماا !!
خوب می دونست که اعتراضش به جا نیست .
باید دست از پول خرج کردن بیخودی برمیداشت و بیشتر به کارش می چسبید .
اگه پولاشون برای خرید قرصای جدید ته کشیده بود ، فقط و فقط تقصیر خودش بود .
- دیگه نمیذارم داروهات تموم شه اوما ... پس لطفا دیگه از این حرفا نزن .
نمی خوای دوماد شدن پسرتو ببین- اخخ!!
قبل از اینکه جمله اش تموم شه آرنج دختر بغل دستش توی پهلوش فرو رفته بود ‌.
چپ چپ نگاهی به می انداخت و دوباره دست مادرشو گرفت تا جمله ی قبلیشو کامل کنه .
+ اهمم امروز کلاس نداشتی جونگین ؟ ساعت هفت و نیمه ها ..
یادآوری می باعث شد رنگ از چهره ی پسر جوون بپره و سریع از سر جاش بلند بشه .
- چرا زود تر بهم نگفتی می !!؟؟
همونطور که زیپ سویشرتشو می بست با ناله گفت و قبل از اینکه از خونه بزنه بیرون ، پیشونی مادرشو بوسید.
اگه این جلسه رو دیر می رسید قطعا مجبور میشد دوباره این کلاسو برداره !
بند کیفشود- که لحظه ی آخر از روی زمین برداشت - محکم گرفته بود و بدون این که بخواد به چیزی فکر کنه با همه ی توانش میدوید.
فقط یه ربع وقت داشت و وقتی بعد از بیست دقیقه پشت در کلاس ایستاد حسابی نگران بود .
- تو رو خدا از دنده راست بلند شده باش .
زیر لب برای استاد پیرش که نه ، در واقع برای خودش آرزو کرد و تقه ای به در زد .
× بفرمایید
سرفه ی مصلحتی پشت در کرد تا استایل همیشگیش برگرده و بعد آروم درو باز کرد .
- سلام استا-..
به محض اینکه خواست از در مسالمت وارد بشه و حتی یکم پاچه خواری هم قاتیش کنه ، با سکوت رعب آور کلاس و دانشجو هایی که مشغول حل سوالای میان ترم بودن مواجه شد .
× خوش اومدی جناب کیم ! بشین و سوالا رو حل کن .
برگه ی امتحانت روی اون صندلی خالی ردیف آخره .
اون لحظه جونگین دلش می خواست بزنه زیر گریه - که البته با اون قد و قوارش زیادی ضایع بود - یا اینکه پاهاشو بکوبه زمین و ناله کنه - که " مگه امتحان میان ترم امروز بود !!؟؟؟" - ولی متاسفانه مورد دوم ضایع تر بود ، پس فقط اخمای عصبیشو کشید تو هم و با زیر لب گفتن یه " چشم" کوتاه ، به سمت تک صندلی ته کلاس راه افتاد .
سکوت کلاس دوباره سر جاش برگشت و صدای تق تق خودکار باقی افراد داخل کلاس بلند تر از همیشه ، عین میخ تو گوشای جونگین فرو رفت .
نگاهی به برگه ی پر از مسئله ی ریاضی انداخت و وقتی کاملا مطمئن شد که هیچی بلد نیست ، برای پیدا کردن "راه حل" به اطراف چشم چرخوند .
حتما اون دور و اطراف یکی پیدا می شد که سوالا رو بلد باشه و نسبت به برگه اش متعصب نباشه ...
هر چند که این یه خیال خام بود ، چون استاد پیر و خرفتی که جلوی کلاس قد علم کرده بود به خوبی جونگین و روش های تقلبش رو میشناخت و نهایت تلاششو می کرد تا همه چی بر اساس        " عدالت" پیش بره ؛ اما وقتی چشمای جونگین به پاسخ نامه ی پر صندلی جلویی - که اتفاقا خیلی هم واضح و درشت بود - افتاد ، از خوشحالی تقریبا نزدیک بود لنگای درازشو به کمر پسر بیچاره بکوبه !
با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت و بعد با بیشترین سرعت شروع به تیک زدن گزینه ها کرد .
امیدوار بود همونطور که به نظر می رسید ، اون کله ی گرد و موهای لخت و آشنا ، متعلق به یه آدم خرخون باشن و برای یک بار هم که شده بالاخره بتونه توی ریاضی نمره ی کامل بگیره .
انقدر هیجان زده و خوشحال بود که حتی دلش نمی خواست به این که چرا اون ویو از پشت انقدر براش آشناست فکر کنه ...
بالاخره بعد حدود چهل دقیقه صدای پیرمرد از سر کلاس بلند شد و پایان امتحان رو اعلام کرد و جونگین با لبخند و قیافه ی حق به جانب همیشگیش - و این بار حتی بعد از تموم شدن میان ترم ریاضی - برگه رو تحویل داد .
اولش خواست برگرده و از اون پسر تشکر کنه ؛ اما وقتی فکر کرد که هر کسی توی جلسه ی امتحان " موظفه " تا برگشو باز و آزاد بزاره ، بیخیال شد و راهشو کشید تا به معده ی بی نواش یه چیزی برسونه ...

Alpha till OmegaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant