A till O p.14

1.3K 288 17
                                    

+ دایی، خواهش می کنم .. همه ی غیبت های این دو سه جلسه ی آخرش بخاطر شرکت و آپا بود! بهتون قول میدم امتحان نهایی رو پاس بشه.
پسر جوون نگاه محتاطی به اطرافش انداخت و دوباره سمت استاد ریاضی میان سال برگشت. نمی تونست اجازه بده رابطش با کیم جونگین از چیزی که هست خراب تر بشه.
نه عاشقش بود و نه حتی وابستش شده بود؛ از نظر خودش تنها چیزی که این حساسیت رو تو وجودش ایجاد می کرد تا با داییش برای مردود نکردن جونگین صحبت کنه، احساس مسئولیت و عذاب وجدانی بود که برای به هم زدن روند عادی زندگی اون پسر، تو مغزش می چرخید.
× کیونگسو، این پسر چه غیبت می کرد یا نه مردود بود به هر حال! تو که وضعیت درسشو نمیدون-
+ چرا می دونم! دایی خواهش کردم..
و بالاخره مجبور شد چشماشو درشت کنه و با صورت مظلوم به مرد رو به روش زل بزنه تا تایید رو ازش بگیره؛ کاری که شاید صد سال یه بار حاضر به انجامش می شد!
× خیله خب! باشه .. ولی کیونگسو، این امتحان که تموم شد؛ اگه این پسره نتونه برای امتحان اصلی نمره ی کامل بگیره ردش می کنما! از الان گفته باشم..
مرد عصبی از قیافه ی سوپر مظلوم خواهر زادش، سریع کتاباش رو تو کیفش چپوند و از پشت میزش بلند شد.
همونطور که از کلاس خارج میشد، یاداوی کرد.
× امتحان ورودی اصلی خودتم آخر همین هفته است. یادت نره!
و بالاخره صورتت خندون و تعظیم نود درجه ای کیونگسو نشون از رضایتش داد .
+ چشم دایی .. بازم ممنونم.

با رفتن استاد ریاضی از کلاس، نگاهی به صندلی های خالی و به هم ریخته انداخت و کوله اشو روی شونه اش بالا کشید.
ساعت 1 ظهر بود و بعید می دونست حتی بتونه "می" رو اون ساعت از روز تو دانشگاه پیدا کنه؛ چه برسه به جفت تنبلش!
- کیونگسو!؟
صدای جونگین، در حالی که تو فضای خلوت محوطه ی سرپوشیده، برای اولین بار اسمش رو بدون طعنه به زبون می آورد، باعث شد سر جاش خشک بشه.
-اینجا چیکار می کنی؟
خب قائدتا وجود کیونگسویی که هنوز حتی آزمون ورودیشو نداده بود، تو اون ساختمون یکم عجیب بود.
امگا آروم سر جاش چرخید و در کمال تعجب به جای نگاه خیره و همیشه طلبکار کیم جونگین، با چشمایی که درواقع برای رو به رو نشدن با اون چهره ی خاص به صفحه ی موبایل دوخته شده بودن، مواجه شد.
+ تو .. خودت اینجا چیکار می کنی؟
مردد و شوک خورده از حضور غیر منتظره ی جفتش، دوباره کوله ی کوچیکشو روی دوشش بالا کشید و یه قدم به اون پسر نزدیک شد.
جونگین مثل همیشه نبود.
به چشمای کیونگسو خیره نمیشد.
صداش و لحن صحبت کردنش بر خلاف همیشه آروم بود و حس مجرم بودن رو به جفتش منتقل نمی کرد.
و چیزی که از زیر چشمای تیز بین پسر بزرگ تر پنهون نمونده بود، این پا و اون پا کردن نا محسوسش بود که کیونگسو رو یاد پسر بچه هایی که دستشویی دارن، مینداخت.
جونگین دو سه ثانیه بعد از پرسیده شدن سوال کیونگسو، با نگاهی عصبی که به دیوار خیره بود، دستشو آورد بالا و انگار که استودیوی تمرین رقص دقیقا پشت سرش قرار داشته باشه، با انگشت اشاره کرد.
- اومدم تمرین .. از نظر رئیس که مشکلی نداره احیانا!؟
پس چیزی که باعث شده بود جونگین بهتر برخورد کنه و حالتی مثل شرمندگی یا یه چیزی شبیهش داشته باشه، این بود!
کیونگسو خیلی راحت می تونست حدس بزنه که جونگین بعد از اون دو روز پشت سر هم که همدیگه رو توی شرکت دیده بودن، حسابی تو خونه نشسته بود و نسبت به این موضوع که قراره زیر دست پسر آقای دو کار کنه حرص خورده بود!
هرچند که اگه خود کیونگسو هم می خواست، نمی تونست جونگینو اخراج کنه – که این درواقع می تونست آرزوی جفتشون محسوب بشه!- اما می تونست حقوقشو کم کنه یا کارای سخت بهش بسپره و حالا که فکر می کرد این یه مزیت به حساب می اومد!
نگاهشو به صورت نیمه عصبی جونگین دوخت و لبخند محوی زد.
امروز که دیگه کاری نداشت نه مگه؟
چی میشد اگه بقیه ی وقتشو با جونگین می گذروند؟
بی توجه به اینکه چرا باید همچین چیزی بخواد، افکارشو خاموش کرد و سعی کرد راهی برای رسیدن به خواسته ی قلبش پیدا کنه.
+شنیدم امتحان نهایی ریاضیت نزدیکه..
بدون اینکه به سوال جونگین جواب بده، سعی کرد از موقعیت جدیدش فقط یکم استفاده کنه و این کمبود اعتماد به نفسو یه جوری جبران کنه.
جونگین سر تکون داد و یکم چرخید.
-بله، نزدیکه! و به لطف پدر شما من هنوز خیلی چیزا رو نخوندم!
همونطور که به نزدیک شدن پسر کوتاه تر نگاه می کرد، سمت خروجی ساختمون حرکت کرد.
+خب پس، من باهات میام تا بعد از تمرین رقصت با هم ریاضی کار کنیم.. چطوره؟
جونگین چی می تونست بگه؟
" نمیخوام دنبالم بیای"؟
یا " از جلوی چشمام گم شو"؟
همچین چیزی ممکن نبود!
حتی اگه نیازش به یادگرفتن ریاضی رو هم نادیده می گرفت، بازم یه چیزی تو وجودش بود که به شدت اصرار می کرد تا کیونگسو رو به عنوان اولین مخاطب رقصایی که خودش طراحی می کرد، انتخاب کنه.
-باشه بیا..
گفت و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه، قدماشو تند کرد.
**************
با ورودشون به سالن بزرگ که سراسر از آینه پوشیده شده بود، سنسور چراغ ها فعال و فضا روشن شد.
کیونگسو مردد به جونگینی که وسایلشو از توی کوله اش بیرون می کشید، نگاه کرد و به محض اینکه نگاه خیره ی جونگین رد خیرگی چشمای درشتش رو تعقیب کرد، صورتشو برگردوند و عین جوجه ی گم شده ای که به  لونه ی اشتباهی رفته، یکم به اطراف نگاه کرد و ترجیح داد گوشه ای از سالن و روی زمین بشینه و کیفشو تو بغلش بگیره.
کیونگسو به عنوان پسری که از بچگی برای جانشینی ریاست شرکت آموزش دیده بود و با اعداد و ارقام سر و کار داشت، واقعا تو اون استودیوی رقص احساس غربت می کرد.
-نیم ساعت باید منتظر بمونی.
جونگین همون طور که بلوتوث گوشیشو به بلندگوی داخل سالن وصل می کرد، گفت و ذره ای برای چشم تو چشم شدن با اون پسر تلاش نکرد.
از همون روز تو دستشویی شرکت، چشماش ترسیده بود.
بعضی موقع ها اون امگای ریز جثه به طرز اعصاب خورد کنی برای بدن همیشه داغش جذاب به نظر می اومد و جونگین حاضر نبود ریسک اون اتفاق رو برای بار دیگه به جون بخره، پس چشم تو چشم نشدن با جفتش می تونست بهترین راه حل ممکن به حساب بیاد.
تمام طول راه ذهنش درگیر این شده بود که اون پسر قراره چه واکنشی نسبت به رقص انفرادیش نشون بده و بعد از ورود به استودیو ، حس می کرد وارد قلمروش شده.
با پلی کردن آهنگ پر هیجانی کتونی های قدیمیشو از توی لاکرش دراورد و همون طور ک لی لی کنان می پوشیدشون، جلوی آینه ایستاد.
باید اول بدنشو گرم می کرد.
این یه اصل بود که همیشه اجراش می کرد.
اما اون هیجان وقت نشناس جوری به جونش افتاده بود که نفهمید با کدوم قسمت از موزیک رقصیدنو شروع کرد.
کیونگسو تمام مدت خیره بود.
لحظه به لحظه ریتم موزیک سرعت می گرفت و حرکات نرم بدن جونگین چشمای امگا رو بیشتر به اون صحنه میخ می کرد.
قبلا رقصیدنشو دیده بود.
زمانی که حتی اسم اون پسر برنزه با چهره ی اسطوره ها و اخلاق بچه های تخس پنج ساله رو هم نمی دونست، رقصشو تو اون مسابقه ی دو نفره با جانگ ییشینگ دیده بود، اما اینی که جلوی چشماش بود، می تونست لقب "متفاوت ترین رقصی که کیونگسو به عمرش شاهد بود" رو از آن خودش کنه!
جونگینی که می رقصید اصلا به اون پسری که جلوی چشمای کیونگسو از دوستش تقاضای شکلات خرسی می کرد، شباهت نداشت.
دیگه اون پسری که وقتی می خوابید قیافش شبیه توله خرسای تو خواب زمستونی می شد، رو نمی تونست پیدا کنه.
جلوی چشماش کیم جونگینی بود که آلفا بودن از تک تک حرکاتش پیدا بود.
کیم جونگینی که با چشمک آخری که رو به آینه زد، کل بدن کیونگسو رو داغ کرد!
چش شده بود؟
چه بلایی سر کیونگسو اومده بود؟
مگه دوره ی هیتش تموم نشده بود؟ پس چرا بدنش داغ بود ؟
موزیک عوض شده بود و جونگین بی این که کیونگسو بفهمه حرکاتش رو زیر نظر داشت و حتی حس می کرد رایحه ی خوش بوی اون امگا رو هم تو توهماتش حس می کنه!
بلیزش به تنش چسبیده بود و حس پارچه ی نم دار روی پوستش، حالش رو بد می کرد.
لباس تمیز همراه خودش داشت، اما هنوز تمریناتش به آخر نرسیده بود که بتونه دوش بگیره؛ پس بی اینکه به توهماتش توجهی بکنه، بلیزش رو از تنش در آورد و در عین بد شانسی یا خوش شانسی، تو بغل کیونگسو پرت کرد.
پسر بزرگتر با چشمای درشت و صورت سرخ شده به لباسی که عطر کیم جونگین رو به همراه داشت خیره موند و برخلاف تصورات آلفا –که منتظر یه واکنش انفجاری از سر انزجار بود، پیرهنو تو مشتاش مچاله کرد تا بتونه برای نبوییدن اون عطر خودش رو کنترل کنه.
دیگه نگاهش به صحنه نبود.
حالا تنها چیزی که باید روش تمرکز می کرد، ثابت نگه داشتن پارچه ی خیس و نگاه نکردن به هیکل برهنه ی جفتش بود؛ چون در غیر این صورت قطعا یکی از اعضای بدنش بیدار می شد و با وجود تموم شدن دوره ی هیتش، دیگه بهونه ای برای این واکنش های غیر ارادی نداشت!
یک درصد هم نمی خواست به اینکه چرا بازم داره به جونگین واکنش جنسی نشون میده فکر کنه؛ چون در اون صورت احتمالا مغزش اتصالی می کرد و دیگه قابل استفاده نبود.
با تموم شدن موزیک دوم، سرشو خم کرد و انگشتای لرزونشو بیشتر تو پارچه ی لباس آلفا فرو برد.
صدای پای جونگین رو شنید که کم کم ازش دور می شد.
-میرم دوش بگیرم.
جونگینی که رفتار عجیب کیونگسو باعث تعجبش شده بود، اعلام کرد و با رفتنش به امگای بیچاره مهلت داد تا با همه ی ناراحتیش، بینیشو تو پارچه ی میون انگشتاش فرو ببره و اون عطرو بو بکشه.
چرا اینجوری شده بود؟
چرا الان؟
تو ذهن کیونگسو "چرا" های زیادی می گذشت که حتی فکر کردن بهشونم ترسناک بود.
صدای شیر آب که حالا احتمالا بدن جفتش رو خیس می کرد، به گوشش رسید و با حس پیچیدن زیر دلش حس شدید نفرت از وجود ضعیفش، قلبش رو پوشوند.
حالش از خودش به هم می خورد.
هیچ وقت منطق نژاد هایی که آدما ناخواسته صاحبشون می شدن رو درک نکرده بود!
به انگشتای لرزونش خیره شد و عصبی از اراده ی ضعیفش پیرهن خیس رو به گوشه ای پرت کرد.
نباید انقدر زود وا می داد؛ خصوصا در برابر اون آلفای از خود راضی!
از روی زمین بلند شد و همونطور که سعی می کرد با کشیدن نفس های عمیق ذهن و بدنشو از اتفاقی که افتاده بود نجات بده سمت کیف جونگین رفت و کتاب هایی که نیاز داشت رو کشید بیرون.
قصد نداشت فکرشو درگیر این موضوع -که بی اجازه کیف اون پسر رو به دنبال کتاباش گشته- بکنه، اما قطع شدن صدای دوش و سر و صدای جونگینی که تو رختکن مشغول عوض کردن لباساش بود، بی اینکه بخواد نگرانش کرد.
با فکر اینکه قرار نبود اتفاق بدی بیوفته، سریع کتاب های خودشو هم باز کرد و با برداشتن مدادش سعی کرد خودش رو مشغول نشون بده.
-چیکار می کنی؟
پسر کوچیکتر، همونطور که با حوله ی کوچیکی موهاشو خشک می کرد، با چهره ای که هیچ حسی ازش برداشت نمی شد، به کیونگسو نزدیک شد و با دیدن کتاب های خودش تو دستای اون پسر چشماش تا بزرگ ترین حد ممکن درشت شدن.
-تو رفتی سراغ کیف من؟؟!
حوله رو روی شونه هاش رها کرد و رو زانوهاش نشست.
سریع کولشو برداشتو همونطور که زیر لب به اون جوجه ی داف دزد -که حالا صفت خطرناک هم میتونست جزو لقب هاش محسوب بشه- فحش می داد، با اضطراب داخلشو چک کرد.
-ببینم، چیزی که برنداشتی؟ اصلا چطور جرئت می کنی دستای لعنت شده اتو بکنی تو کیف من؟ ها؟
بی اینکه به چهره ی مبهوت و گنگ کیونگسو نگاهی بندازه یه بند حرف می زد و اون امگا رو به انواع بلا ها از جمله از ته تراشیدن موهاش، تهدید می کرد!
+ جونگینا!
-منو جونگینا صدا نزن! اگه بفهمم وسایلامو دزدیدی-
+چرا باید از وسایلای تو دزدی کنم وقتی وضع مالیم صد برابر بهتر از توئه!!؟
داد کیونگسو با وجود اون همه حساسیت بیخود از جانب آلفا درومد و پسر کوچیک تر رو محبور به سکوت کرد.
جو بینشون خیلی پر تشویش شده بود و این دقیقا همون چیزی بود که کیونگسو ازش می ترسید.
نفس عمیقی کشید و به جونگینی که هنوز شوکه بود خیره شد.
+جونگینا .. متاسفم. نمی خواستم سرت داد بزنم. ببخشید.
همیشه همین بود.
بدون این که بخواد، کنترلشو از دست می داد و کسایی که براش عزیز بودنو ناراحت می کرد.
و الان.. انگار جونگینم به اون حدی که از ناراحت کردنش غمگین بشه، براش عزیز شده بود..
کتاب ریاضی رو برداشت و همراه با چک نویس، رو به روی اون پسر گذاشت.
مدادش رو به زور بین انگشتای کشیده اش جا داد.
+بیا ریاضی رو شروع کنیم هوم؟
...

Alpha till OmegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora