A till O p.9

1.3K 317 12
                                    

حدودا بیست دقیقه از وقتی که جونگین به هوش اومده بود و مادر و پسر نگران و یه مشت خدمه ی پر تشویش رو بالای سرش دیده بود می گذشت و حالا، سکوت مزخرفی که توی گوش هاش می پیچید از صدای جیغ مانند زنی که دست به سینه و در سکوت کامل، روی صندلی رو به روش نشسته بود هم بیشتر آزارش می داد و اونجوری که پسر بغل دستش با پاهای جفت شده و کمر سیخ شده لبه ی تخت نشسته بود، باعث میشد فکر کنه سنش از اون چیزی که هست حدودا ۱۹-۲۰ سال کمتره !
× کیونگسو؟ می خوای بالاخره توضیح بدی که چرا دقیقا پشت در حموم اتاقت نیمه بیهوش بودی ؟ و یا اینکه چرا اولین دوست دانشگاهت اونجوری به در حموم می کوبید ؟ یا هر چیز دیگه ای که باعث بشه فکرم سمت احتمال قاتل بودن دوستت نره؟
دیگه از اون لحن دوستانه که اصرار داشت تا یه چیزی تو حلقوم جونگین بریزه، خبری نبود و کم کم جونگین داشت از جو ترسناک بین مادر و پسر مقابلش به عارضه ی سیخ شدگی شدید موهای بدنش دچار می شد.
+ ما با هم جفت شدیم ..
خب خیلی خوبه که موقع جواب دادن به سوال بقیه طفره نری و جواب درست و مفید رو تحویل طرفت بدی؛ اما این دیگه زیادی خلاصه بود!
دو جفت چشم که مشخصا متعلق به جونگین و خانم دو بودن، در بزرگترین ابعادشون به کیونگسوی سر به زیر خیره شدن.
× جفت شدین ؟؟؟
+ اومونی .. خواهش می کنم اروم باش .. ببین درسته که ما جفت شدیم ولی این اصلا-
× کیونگسو تو واقعا جفت پیدا کردی؟؟
خب مثل اینکه قرار نبود کیونگسوی بیچاره جملاتش رو عین بچه ی آدم به زبون بیاره..
+ یه لحظه به حرفم گوش کن لطفا! اومونی!!
× کیونگسو .. این خیلی خوبه !!!

صدای ذوق زده و خوشحالی که ابراز رضایت کرد متعلق به کسی نبود جز زنی که حالا پسرشو سفت به آغوش کشیده بود و باعث شده بود ثانیه به ثانیه به تعداد شاخ های روی سر جونگین اضافه بشه.
اون زن با تمام شادی وجودش پسرشو تو بغلش فشار می داد و اصوات نا مفهومی از سر ذوق زدگی ایجاد می کرد.
+ ببین سویی .. من واقعا خوشحالم که بالاخره با واقعیت وجودت کنار اومدی و حتی جفتتو هم پیدا کردی پسرم!
ولی باید مراقب باشی تا کسی متوجه این موضوع نشه .. ما هنوز نتونستیم همه ی اعضای مدیریت رو از نژاد تو با خبر کنیم‌.
پس تا وقتی که همه رو مطلع نکردیم باید حسابی مراقب خودتون باشین تا لو نرین پسرای قشنگم.
فعل جمع انتهای جمله ی خانم دو، شاخک های خطر جونگین رو به سرعت فعال کردن، ولی خب قبل از اینکه پسر بیچاره بتونه واکنشی در جهت دفاع از خودش نشون بده، جایگزین کیونگسو تو بغل خانوم دو شده بود.
+ برای تو هم خیلی خوشحالم جونگین شی! وقتی دیدمت، اول فکر کردم بتایی؛ نمی دونی چقد ناراحت بودم که همچین پسر جذابی یه آلفا نیست و الآن که میشنوم با کیونگی عزیزم جفت شدی واقعا خوشحالم!!
بغل کردن مطمئنا یکی از کارایی بود که جونگین خیلی دوسشون داشت؛ ولی خب این یکی دیگه زیاده روی بود و جونگین خدا رو شکر می کرد که هم قد کیونگسو نیست؛ چون اونجوری صورتش بالاجبار تو یقه ی خانوم دو می رفت و خفه شدنش با وجود اون عطر تند حتمی بود!
+ اومونی ..
- اوما ..
دو تا پسر همزمان تلاش کردن تا اون سو تفاهم نفرت انگیز رو برطرف کنن؛ اما مثل اینکه ازین خبرا نبود ~
× اوه خدای من! حق با شماست. من خیلی مزاحمتون شدم نه ؟؟
من نمی دونستم که شما با هم جفت شدین و به محض این که حس کردم دوره ی هیت کیونگی شروع شده وحشت کردم؛ منو ببخشید که مزاحمتون شدم ..
من تنهاتون میزارم پسرای من ..
زن تند تند توضیح داد و با لبخندی که کیونگسو رو لحظه به لحظه خجالت زده تر می کرد، بالاخره اتاق پسرشو ترک کرد و در رو بست!
****
- من نمی فهمم .. سری قبل راحت تر خودمو کنترل کردم .. راستشو بگو جوجه! چیکار کرده بودی که این سری انقدر قوی بود ؟؟
جونگین بعد از مکالمه ای که با خودش و البته با صدای بلند راه انداخت، با لحن مشکوکی پرسید و به پسر خجالت زده ای که روی تخت زانوهاشو بغل کرده بود خیره شد.
+ من هیچ کاری نکردم .. موضوع اینه که .. خب .. تو الآن جفت منی کیم جونگین !
جونگین عصبی روی تخت جا به جا شد.
- درست زر بزن بچه‌.. تو رو نمی دونم، ولی من اولین بارمه که با یه امگا جفت میشم .. از کجا باید بدونم چه اتفاقی میوفته!؟ یعنی چی که جفتتم ؟ اینم برای من شد جواب ؟

طعنه ی میون جملات جونگین خیلی واضح بود و این کیونگسو رو آزار می داد.
چی باعث شده بود اون پسر فکر کنه یه هرزه است!؟
از روی تخت بلند شد و دو تا کتاب نسبتا نازک رو از داخل قفسه ی کتاب خونش کشید بیرون و اونا رو جلوی چشمای پسر بلند تر، روی تخت انداخت.
+ منم اولین بارمه که با یکی جفت میشم جونگین شی! اما انقدری عقل دارم که کتاب های مربوط بهش رو بخونم و اطلاعاتمو بالا ببرم.
فکر نمی کنم تاثیر دو برابر فرومون های یه امگا روی آلفایی که جفتش شده چیز عجیبی باشه به هر حال!
اخم های نیمه شل شده و نگاه مبهوت جونگین در برابر جملات بدون مکث و قاطعانه ی کیونگسو، باعث می شد امگا لحظه به لحظه بیشتر از قبل انرژی بگیره و از نابود نشدن شخصیت مقتدرش بعد از مشخص شدن اون نژاد کوفتی، مطمئن بشه.
+ گوش کن جونگین شی .. می دونم که کمکم کردی و بابتش ازت خیلی ممنونم؛
اما خب جفت شدن با یه نفر اونقدرا هم تو زندگیشون بی تاثیر نیست!
من از وقتی با تو جفت شدم دیگه دوره ی هیت ندارم! مگر اینکه تو کنارم باشی..
قبل از اینکه بیای تو اتاقم می خواستم شات فوری رو تزریق کنم تا اون اتفاق نیوفته .. اما متاسفانه نبودن سمعکم و دیدن تو توی سکوت جلوی در اتاقم باعث شد انقدر بترسم که اون شات کوفتی از دستم بیوفته و-
- و..وایسا ببینم !
با کات شدن جمله ای که ادامه داشت، کیونگسو ساکت شد و به جونگینی که انگار چیزی یادش اومده بود خیره شد.
- یعنی می خوای بگی تا من کنارت نباشم تو فرومون ازاد نمی کنی؟؟
گوش های صورتی شده ی کیونگسو و چشمایی که دست از خیره شدن به جونگین برداشتن، باعث شد اون پسر به درست بودن اون چیزی که از جمله های اومگا فهمیده بود، پی ببره و عصبی به موهاش چنگ بزنه.
این موضوع باید خیلی زود تموم می شد! جونگین دیگه طاقت نداشت خودشو تو همچین وضعیت غیر قابل کنترلی ببینه.
- چقدر طول می کشه تا رد دندونای لعنت شدم از رو گردنت بره؟
بدون اینکه نگاهشو از نوک کفشاش بگیره، پرسید و حس کرد که تخت یکم تکون خورد.
دست کیونگسو روی بازوش نشست.
+ نگران نباش جونگین شی .. از این به بعد حواسم هست تا نزدیک دوران هیتم قرصامو بخورم.. و مطمئن باش به محض پاک شدن کبودی گردنم بهت خبر میدم.
فقط لطفا بهم .. یه قولی بده.
صدای ضعیف شده ی کیونگسو تو گوشاش پیچید و جونگین حس کرد یه چیزی اینجا درست نیست .. اون بچه حالش خوب بود نه مگه ؟!
- بنال ..
خب هنوز نمی تونست بلاهایی که بخاطر اون اومگا سرش اومده بود رو نادیده بگیره .. هنوز از وجود زیادی کوچیکش نفرت داشت!

+ لطفا .. تو این مدت .. باهام خوب رفتار کن .. جونگین شی ..
و قبل از اینکه جونگین بخواد عکس العملی از خودش نشون بده، دست کیونگسو به طرز عجیبی از روی بازوش سر خورده بود و صدای ضعیفی که از برخورد بدن ظریفش با تخت ایجاد شد، جونگین رو متوجه بیهوش شدن اون پسر کرد.
+ هی جوجه! کیونگسو!! هی با تو ام .. چت شد یهو ؟؟
*****
× جونگ؟؟
می با تعجب زیادی که تو حالت همیشگیش اختلال ایجاد کرده بود، خطاب به پسری که یه طرف صورتشو روی کتاباش گذاشته بود، پرسید و روی صندلی مقابلش نشست.
- منتظرم اون جوجه برسه ببینم بالاخره میتونه اون ریاضی کوفتی رو بهم یاد بده یا نه ..
صدای بم شده اش کاملا حضور نصفه نیمه اشو تو عالم خواب و رویا نشون میداد؛
به هر حال بیکار بودن توی کتاب خونه ی خلوت - هرچند به مدت کوتاه- قطعا یکی از راه هایی بود تا جونگین کمبود خوابشو جبران کنه.
× مگه دیروز نرفتی خونش ؟؟
جونگین با یاداوری دیروز از زبون می، چشماشو باز کرد تا همه ی غر غر هایی که بخاطر نداشتن آنتن نتونسته بود به می بزنه رو یک دفعه سر دختر بیچاره خالی کنه؛ اما کشیده شدن صندلی کنارشون و نشستن جثه ی ریز کیونگسو کنارشون، حواس هر دو نفر رو پرت کرد.
+ سلام.. ببخشید دیر کردم ..
- نیم ساعته که منتظرتم!
جونگین فقط تونست سرشو بچرخونه و این بار سمت دیگه ی صورتشو روی کتابا بزاره.
هنوز زیادی برای صاف نشستن خسته بود!
× سلام کیونگسو .. پس دیروز جونگین نیومد ؟؟
دختر از همه جا بی خبر سوال پرسید و از جاش بلند شد تا سر یه میز دیگه بشینه.
+ امم .. خب .. اومد .. یعنی ..
- فقط یه مشکلی پیش اومد که نتونستیم ریاضی کار کنیم می! حالا برو به کارت برس تا منم ببینم بالاخره می تونم این درس کوفتی رو بفهمم یا نه!
عصبانیت جونگین صدای غرش مانندش که توی خواب و بیداری ترسناک تر هم شده بود، باعث شد دوستش این دفعه رو به صورت استثنا بیخیال بشه و همرمان با بالا انداختن شونه هاش حرف دوستشو گوش بده و بعد از دست تکون دادن برای کیونگسو از اون میز دور بشه.
-دیروز چت شد یهو ؟
هرچند که این همه طلبکار بودن هیچ دلیلی نداشت، اما خب کیونگسو مشکلی با جواب دادن به این سوال نداشت؛ به هر حال جونگین زیادی تو این زمینه ها بی اطلاع بود و لازم بود تا یکی براش توضیح بده!
+ بخاطر شات بود..
صدای آروم کیونگسو جونگین رو مجبور کرد سرشو از روی کتاباش برداره؛ چون خب یکی معدود وجه اشتراک هایی که حالا با اون جوجه امگا داشت، راز بودن رابطشون بود و ابدا دوست نداشت همه از این موضوع با خبر بشن!
-منظورت چیه ؟ من به مادرت توضیح دادم که یهویی بیهوش شدی و اونم خیلی ریلکس منو از خونه بیرون کرد و گفت نگران نباشم!
+ نه خب اگه بهت نمی گفت بری، مجبور می شدی شب رو تو    خونه ی ما بخوابی..
اون شاتی که دیروز به من تزریق کردن خیلی قوی بود و یجورایی باعث شد خوابم ببره.
-"خوابم ببره!"
جونگین نگاه عاقل اندر صفیهی به پسر انداخت و زیر لب اداشو دراورد.
-خواب کجا بود بچه؟ یهویی از حال رفتی! سکته کردم! فکر کردم مردی ..
کیونگسو که از این همه بزرگ نمایی تو جمله های آلفا خندش گرفته بود، به زور لباشو به هم چسبوند و سرشو به نشونه ی عذر خواهی پایین آورد.
+ معذرت می خوام جونگین شی .. دست خودم نبود.
- باشه بخشیدمت ..حالا زود باش شروع کن ..
کتاب میون دستای جونگینِ بی حوصله جلوی کیونگسو، روی میز کوبیده شد و پسر بزرگتر رو روی صندلیش میخ کرد.
+ باشه ..
و بالاخره، اروم اروم مشغول توضیح دادن شد.
شاید اگه جای کیونگسو، می روی اون صندلی نشسته بود، جونگین بازم فکر و ذکرش پرواز می کرد سمت چیزای مختلف و به احتمال زیاد +۱۸ و اون دختر بیچاره رو کلافه می کرد؛ اما کیونگسو با وجود سوال هایی که بعد از هر توضیح کوتاه از جونگین می پرسید، به طور ناخواسته اجازه ی حواس پرتی رو به اون پسر نمی داد.

چک نویسش رو کاملا رو به روی اون آلفا قرار داده بود و ازش می خواست همزمان با توضیحاتش مسائل مختلف رو حل کنه و اون وسط، جونگین از برخورد باسن کیونگسویی که صندلیشونو کاملا به هم چسبونده بود تا تسلط بیشتری روی کارای پسر دیگه داشته باشه، مدام یاد اتفاق دیروز و تن تپلی و سفید اون پسر، رایحه ی مست کننده ای که ازش متساعد می شد و اصراری که برای دور شدن از آلفا داشت، میوفتاد.
هر دفعه سعی می کرد خودشو کنار بکشه و هر سری با نزدیک تر شدن دوباره و دوباره ی کیونگسو، با شکست مواجه می شد.
+ جونگین شی ..؟
جونگین به اون طرف صندلیش که دیگه جایی برای عقب کشیدن نداشت، نگاهی انداخت و اب دهنشو قورت داد.
+ جونگین شی!
- ب..بله ..؟ یعنی .. ها؟ چی میگی؟
کیونگسو نگاه سر درگمی به چهره ی عرق کرده ی آلفا انداخت.

+ من باید برم دستشویی..
- مجبوری دقیقا وسط درس بری دستشویی؟؟ اینجوری میخوای لطفی که در حقت انجام دادمو جبران کنی ؟
لحن طلبکار جونگین باعث شد کیونگسو تو ذهنش یه گلوله تو مغز جفتشون خالی کنه تا از این وضعیت کوفتی خلاص شه.
کارما چه پدر کشتگی باهاش داشت که اون روز تو دستشویی، جونگین رو فرستاد پیشش؟؟
نگاهی به چشمای عصبانی پسر انداخت و نفسشو پر صدا بیرون داد.
یکم دیگه به آلفا نزدیک شد و گردن کشید تا لباشو به گوش های پسر بغل دستش برسونه.
+ باید شاتمو تزریق کنم جونگین شی .. تو که نمیخوای اتفاق دیروز تو یه مکان عمومی تکرار بشه نه مگه؟؟
خب کم کم قلق اون پسر داشت دستش می اومد..
- پ..پاشو برو ..

جونگین با صورتی که دوباره از یاداوری روز قبل سرخ شده بود، زمزمه کرد و نهایت تلاششو انجام داد تا با اون چشمای درشت که مظلومانه خباثت وجود صاحبشونو پنهون کرده بودن، مواجه نشه.

Alpha till OmegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora