A till O p.21

1.3K 297 27
                                    

ایستگاه قطار حسابی شلوغ بود و جونگین زیر بارونی که با عجله ی خاصی مشغول خیس کردنش بود، سعی می کرد چمدون کوچیکش رو از بین اون همه مسافر رد کنه تا بالاخره بتونه زیر سایبونی که ازش در برابر قطره های سرد و سمج بارون محافظت می کنه، پناه بگیره.
+ جونگین وایسا!!
درسته که کیونگسو تصمیم گرفته بود جز در مواقع ضروری با اون آلفای از خود مچکر حرف نزنه؛ اما خب نمی تونست دست رو دست بذاره و اجازه بده تا جفت سابق و آینده اش تو شهر غریب گم و گور بشه که!
تو سه روز گذشته جونگین همش از امگا دوری کرده بود و فقط زمانی که خانوم دو مثل شخصیت منفی بازی های دیجیتالی اون اطراف می پلکید، برای جلوگیری از ایجاد بدبختی های بیشتر،
حاضر می شد تا چسبیدن به امگا رو تحمل کنه و این برای کیونگسو درست به معنای یه توهین بزرگ بود.
جونگین چجوری جرئت می کرد بعد از اون بوسه ی داوطلبانه کیونگسو رو نادیده بگیره !؟
کیونگسو اول پیشنهاد داده بود؟
آره خب! اما جونگین هم با کمال میل از لب های امگا سود برده بود و حالا این موضوع برای کیونگسو داشت تبدیل به یه سو استفاده گری بی شرمانه می شد.
همونطور که چمدونش رو به زور تا زیر سایبون ایستگاه تاکسی می کشوند، با غیظ به جونگین خیره شد.
آلفا در عین بی توجهی مشغول چلوندن سر استین های ژاکتش بود؛ انگار می خواست با تمام وجودش به پسر دیگه حالی کنه که    "وجود تو هنوزم برام ارزشی نداره!".
اما کیو می خواست گول بزنه؟
از اون لحظه، همون موقعی که اولین بوسه اش رو با اون امگا تجربه کرد، فکر و ذکرش شده بود لب های درشت و نرم کیونگسو.
زندگیش شبیه یه فیلم آبکی شده بود و جونگین نمی دونست چجوری افکار همیشه داغونش رو به چیزای معمولی تری مثل تصویر بازیگر دختر نیمه برهنه ی روی پوستر چسبیده به شیشه و یا بالا و پایین شدن سینه های تو پر یه زن عصبی چاق که یک بند سر شوهرش غر می زد و حرص و جوش می خورد، منحرف کنه.
کیونگسو درست کنارش ایستاده بود و همونطور که گوشی تلفنش رو به گوشاش می چسبوند، لب های بیچاره اش رو اسیر دندوناش کرده بود تا پوستشون رو بکنه و همین باعث شده بود جونگین نتونه از پسرک چشم برداره.


+ جونگین!
با لحن محکم و متعجب کیونگسو آلفا به خودش اومد و آستین های چروک شده و خیس ژاکتش رو ول کرد.
-ها؟؟
+ چه عجب! آقا بالاخره صدای منو شنیدن؟
لحن امگا حسابی طلبکار بود.
خب تقصیر جونگین چی بود اگه می ترسید تا باز هم با لب هایی که حالا دیگه چشیده بودشون صحبت کنه؟
+ مِی باهات کار داره..
کیونگسو چشم غره ی بدی به پسر کوچیکتر رفت و بعد از تحویل دادن گوشی موبایلش به جونگین، چمدونش رو کشون کشون سمت ایستگاه تاکسی سر خیابون برد.


-الو؟
جونگین با تردیدی که آمیخته با ترس بود سعی کرد فکرای منفی رو از ذهنش بیرون کنه و به خودش تلقین کنه که مِی دختر مهربونیه و امکان نداره رفیق مظلوم و بیچاره اش رو به خاطر سه روز تمام بی خبر گذاشتنش دعوا کنه.
اما خب تلقین کردن هم تا یه جایی جواب بود دیگه..
× پسره ی احمق مزخرف! دیدی بوسیدیش ؟؟ دیدی گفتم ؟؟ می دونستم!! می دونستم بالاخره تسلیم میشی!!
انگار یه آدم فوضول خبر چین، تمام اخبار رو با جزئیات کامل به گوش دختر دو رگه رسونده بود..
اخمی از سر غیظ بالای چشمای جونگین جا خوش کرد.
-بالاخره باهاش تنها میشم دیگه ..
زیر لب زمزمه کرد و نگاهش رو سمت کیونگسویی که دوباره برگشته بود تا چمدون کوچیک آلفا رو به همراه صاحبش سمت تاکسی زرد رنگ هدایت کنه ثابت کرد و به مچ اسیرش میون انگشتای باریک پسر دیگه چشم غره رفت.
× گوشِت با منه جونگ؟؟ بفهمم اذیتش کردی همه چیو به مادرت میگم! شیر فهمه؟
دختر با حرص برای بار دوم داد زد تا بلکم جوابی از رفیقش بشنوه اما از پشت خط صدایی جز بحث جزئی کیونگسو با راننده سر خیس بودن لباساشون شنیده نمیشد و بعد از چند ثانیه انگار جونگین کلمه ای شبیه به " باشه" رو تلفظ کرد و بعد بوق پایان تماس تو گوش های مِی پیچید.



******************
کیونگسو نگاهی به خونه ی تک طبقه ای که بخشی از حومه ی شهر رو اشغال کرده بود، انداخت و با حساب کردن دقیق فاصله ی زمانی قطره هایی که از سایبون جلوی در ورودی چکه می کردن، طی یه جهش کوتاه، گردن بیرون افتاده از یقه ی کتش رو از شر قطره های سرد نجات داد و کلید قدیمی و نیمه زنگ زده رو از جیبش دراورد.
-نگو که باید اینجا بمونیم..
جونگین مات و مبهوت دست راننده -که برای گرفتن هزینه ی مسافتی که اومده بودن- دراز شده بود رو نادیده گرفت و دو قدم به پسر کوتاه تر نزدیک شد.
کیونگسو نفسشو پر صدا بیرون داد و تراول کوچیکی رو از بین بسته ی اسکناس هاش بیرون کشید تا به راننده ی منتظر و عصبی بده.
+نکنه فکر کردی بابام از اول پولش از پارو بالا می رفت؟؟
بابام وقتی با مادرم ازدواج کرد فقط همین یدونه خونه رو تونست با پول هایی که پدر بزرگم حاضر شده بود بهش بده، بخره.
و در حالی که در قدیمی رو با پاش هل میداد چمدون سنگینش رو کشید داخل.
جونگین همونطور که محو ظاهر قدیمی و درب و داغون خونه بود چند بار با انگشتاش تو هوا دنبال دستگیره ی چمدونش گشت و بالاخره بعد از اینکه مجبور شد با چشماش اون تیکه پلاستیک مشکی رو پیدا کنه، دنبال کیونگسو وارد خونه شد.
فشار دادن پریز های برق و روشن شدن تنها یک لامپ انتهای اون سالن کوچیک برق از سر جونگین پروند.
-ما باید اینجا زندگی کنیم؟؟؟؟
کیونگسو چپ چپ به آلفا خیره شد.
+چند بار می پرسی؟؟
و در حالی که چمدونش رو تا کنار در تنها اتاق خونه می کشوند، زیر لب زمزمه کرد.
+ تازه اینجا رو ندیدی ..
و با لگد محکمی در تار عنکبوت بسته رو باز کرد.
فضای نارنجی رنگ اتاق که حاصل غروب خورشید بود چشمای جونگین رو به خودش خیره کرد.
اتاق خالیِ خالی بود...
-تخت کو!؟
کیونگسو با وحشت به منظره ای که ابدا منتظرش نبود خیره شد و قدم ترسیده اش رو پِی تختی که شاید نامرئی شده بود، داخل اتاق گذاشت.
جونگین نگاه دیگه ای به سالن پشت سرش انداخت.
سالم ترین بخش خونه آشپزخونه اش بود؛ با سینک و اجاق گاز کوچیک و یه میز گرد چوبی، که کل فضای آشپزخونه رو پر کرده بود و به یخچالی که داخل سالن خونه و کنار اپن جا خوش کرده بود، اجازه ی ورود نداده بود.
داخل سالن پذیرایی که به جای سرامیک با سنگ های خاکی رنگ پوشیده شده بود، هیچی نبود.
فقط تلوزیون قدیمی زهوار در رفته ای که جونگین یقین داشت قرار نیست کار کنه، گوشه ای از سالن و روی تاقچه ی پنجره جا خوش کرده بود.
تنها چیزی که باعث می شد سالن پر بنظر بیاد ستون گچی وسط سالن بود.
حتی یدونه مبل راحتی هم وجود نداشت!
کیونگسو گوشی موبایلشو فوری از توی جیبش بیرون کشید.
پدرش یه توضیح درست درمون بهشون بده کار بود.
*****************
چهار پایه ی چوبی رو محکم نگه داشت و در حالی که گوشی موبایلش رو بین شونه و گوشش ثابت می کرد، یکی از پاهاشو رو چهار پایه گذاشت.
ایستادن رو همچین وسیله ی درب و داغونی خریت محض بود اما کیونگسو چاره ی دیگه نداشت و اگه رضایت می داد تا با وجود اون همه تار عنکبوت روی در و دیوار خونه روزاشو بگذرونه، حتما به جنون می رسید.
هنوز چمدوناشو باز نکرده بودو حتی وقت نکرده بود از شر اون جین تنگی که تو تنش بود خلاص بشه.
همونطور که با جاروی قدیمی تار عنکبوت کنج اتاق رو جمع می کرد، به جونگین که روی یه تیکه پارچه کف زمین نشسته بود و کپه ی لباس هاشو تو کمد دیواری تمیز شده می چید، نیم نگاهی انداخت و منتظر موند تا حرف های پدرش پشت خط تموم بشه.
مدت زیادی از زمانی که جونگین کیونگسو رو زیر چشمی تحت نظر گرفته بود می گذشت و حالا، بعد از مرتب کردن وسایلاش خوره ای به جونش افتاده بود تا بی منظور بودن اون بوسه رو ثابت کنه.
هیچ رقمه نمی تونست اون چیزی که تو ناخوداگاهش می چرخید رو بپذیره.
نگاهش روی صندلی ای با هر حرکت اضافه ی کیونگسو لق می زد و پسر بزرگتر رو به وحشت مینداخت، چرخید و بعد به بالش هایی که بالای کشوی لباساش روی هم چیده شده بودن خیره شد.
ارتفاع چهار پایه که چندان زیاد نبود؛ پس با فکر اینکه قرار نبود اتفاق بدی بیوفته یکی از بالش ها رو به آرومی کشید تو بغلش.
هر جور که شده بود باید به خودش ثابت می کرد که نفرتش نسبت به اون پسر تغییر نکرده.
نفس عمیقی کشید.
اگه بلایی سر امگا می اومد چی؟
هیچی تو اتاق نبود! چطور ممکن بود کیونگسو با افتادن از روی چهار پایه ی نیم متری بلایی سرش بیاد؟؟
ولی..
جونگین اجازه نداد جونگین کوچولوی فرشته و اون شیطونک روی شونه ی چپش بیش تر از این با هم دعوا کنن و بدون اینکه بخواد مجبور به فکر کردن به عواقب کارش بشه، بالش رو با شتاب به سمت پایه های لق چهار پایه پرت کرد.
بالشی که حتی پرت کردنش هم خسته کننده بود؛ چون داخلش از پر های سنگین مرغ پر شده بود.
مسلما اگه این صحنه بخشی از یه درامای سریالی بود، بصورت حرکت آهسته و با نشون دادن جر و بحث فرشته و شیطان رو شونه های جونگین، حدود دو سه دقیقه ای طول می کشید؛ اما از دید جونگین وضعیت جور دیگه ای بود.
تو ثانیه ای بالش سنگین مثل یه تیکه آجر که صرفا نرم بنظر می اومد به پایه های کوتاه و بلند چهار پایه برخورد کرده بود و داد کیونگسویی که هنوز مکالمه اش رو با پدرش رو به پایان نرسونده بود، گوشای جونگین رو پر می کرد.
جونگین نفهمید دقیقا چی شد و چی توی فکرش گذشت.
صدای جیغ مادر کیونگسو که حالا با واکنش وحشت زده ی آقای دو ترسیده بود، از پشت گوشی موبایلی که به سمت پایین سقوط می کرد بلند شد و با بیرون پریدن باتری موبایل و چپه شدن چهار پایه دوباره سکوت به فضای اتاق برگشت.
کیونگسو آروم زانوش رو ماساژ داد و با ناله ای که از سر درد بود لای پلکاش رو باز کرد.
تیشرت مشکی قرمز جونگین زیر چشماش بود و از قضا زانوی دیگه اش از برخورد با زمین نجات پیدا کرده بود.
+ جونگین!!؟
مثل اینکه پسر جوون هنوز متوجه باعث و بانی این سقوط دراماتیک نشده بود؛ چون حالا با نگرانی سعی داشت از روی جونگینی که چهره اش از شدت درد مچاله شده بود، بلند بشه.
+ جونگین؟؟ خوبی؟ این زیر چیکار می کردی آخه؟
کیونگسو به آرومی خودشو از روی بدن آلفا کنار کشید که با دو تا دستایی که عضو صاحبشون رو محکم پوشونده بودن مواجه شد.
جونگین نفس عمیقی کشید و سعی کرد حرف بزنه اما لباش صرفا مثل لبای ماهی باز و بسته شدن و کیونگسویی که حالا دیگه فهمیده بود که با زانو رو عضو پسر بدبخت فرود اومده رو، وادار کردن تا سریع سمت آشپزخونه و بطری های آب معدنی که تازه خریده بود، هجوم ببره.
وقتی برگشت پیش جونگین، پسر بیچاره هنوز از درد دیکشو به زحمت می مالید و سعی می کرد نفس بکشه.
کیونگسو –هرچند که تقصیری نداشت- اما احساس مسئولیت می کرد.
همونطور که بطری سنگین و بزرگ اب رو جلوی لب های جونگین نگه داشته بود، دست بی جونشو پس زد و آروم انگشتای خودش رو روی عضو آلفا رو کشید و آروم ماساژش داد.
+ جونگینا ..؟





Alpha till OmegaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant