بِکُلات

7.5K 1.2K 548
                                    

_ نه ، نه اين نيست!

دستشو محكم روى ميز شلوغش كوبيد. كيونگسو با خنده دستاشو روى شونه ى چانيول گذاشت و پشت سرش ايستاد.

_ هى پسر ، آروم باش. چه عجله اى دارى؟ حالا حتما بايد انقدر هول باشى؟

دستشو دور بازوى عضله ايش پيچيد و با صداى آرومش سعى كرد پسر قد بلند و نا اميد رو به آرامش دعوت كنه .

_ به خودت فشار نيار ؛ باشه ؟

چانيول با وجود اينكه نميتونست بى قراريشو از بين ببره تلاش كرد همكار و دوست عزيزش رو بيشتر از اين نگران خودش نكنه . لبخند مهربونى ، با به نمايش گذاشتن چالش زد . و بازوش رو از حصار دست هاى سو آزاد كرد.

_ ممنون به فكرمى. ولى ميدونى حس عجيبى دارم . ولنتاين نزديكه و من دلم ميخواد يه طعم جديد خلق كنم ! هيچ كدوم از شكلات هايى كه اين هفته پختم اونى نشد كه ميخواستم . حتما دوست دارم روز ولنتاين اون بسته هاى شكلاتو بين دست هاى عاشق هاى دل خسته ى توى نامسان ببينم!

روى مبل نشست و كلافه دست هاى مردونشو لاى موهاى خوش حالتش برد و سرش رو به پشتى تكيه داد.

كيونگسو با مهربونى به يكى از دوست داشتنى ترين آدماى توى زندگيش نگاه كرد.

_ ميدونى چان ... وقتى از عشق حرف ميزنى خيلى اميدوارم مى كنى!

چانيول از خجالت گونه هاش گل انداخته بود . سو خيلى خوب بلد بود خجالتش بده . زير چشمى بهش نگاه كرد و با صداى ضعيف گفت :

_ از اولشم بى خود نا اميد بودى ... من فقط دنبال يكى هستم كه همونقدرى كه جونگين دوستت داره ، دوستش داشته باشم.

و اينطورى همونى شد كه مى خواست . الان سو هم خجالت مى كشيد.

_ خب تو هم كه تا تكون ميخورى از اون دوست درازت كه مثل شكلاتاييه كه ميپزى تعريف مى كنى!

صداى خنده ى شيطنت آميز چان آشپزخونه يا همون آزمايشگاه محل كارش رو پر كرد.

_ اوه پس امتحانش كردى؟ تلخ بود يا شيرين؟

و اينطورى بود كه دمپايى سو به سمتش پرتاب شد.

_ ببند منحرف. منظورم رنگ لعنتىِ پوستشه. جفتتون عينِ هم خرين! خَرررر.

و اتاق رو با كوبوندن درش ترك كرد.

چان لبخند كمرنگى زد . دوستش خيلى كيوت حرص ميخورد . الحق جونگين خوش سليقه بود.

شديدا ذهنش درگير بود . چانيول يكى از بهترين خالق هاى طعم شكلات بود. شكلات هاى بى نظير و خوش طعمى كه دستور پختش رو خودش اختراع مى كرد.

طعم شكلات هاى چانيول رو يک دنيا دوست داشتند . و اين هميشه چانيول رو دلگرم مى كرد . اينكه توى خيابون قدم ميزد و شكلات ها رو دست بچه هاى شاد و شنگول مى ديد، بهش حس زندگى ميداد . مادر بزرگ هايى كه بخاطر دادن هديه به نوه هاشون جيب هاشون رو پر شكلات هاى اون ميكردن و هر از گاهى خودشونم از اونا ميخوردند و همسر هايى كه ازش بعنوان كادو استفاده مى كردند ؛ همشون باعث ذوق كردنش مى شدند.

BaekolateWhere stories live. Discover now