2

754 150 22
                                    

جونگ کوک:

یه روز عادی بود که دیدمش. از فروشگاه آبنبات فروشی برگشته بودم و اون تنها کنار رودخونه نشسته بود. ناراحت به نظر میرسید. بعد از اون روز فقط برای دیدن اون به اونجا برمیگشتم.
فقط اونجا مینشست و افکارش محاصرش میکردن.
بعضی روزا یکم سرحال میشد و با گل ها بازی می کرد. چیزی که من تصور میکردم درست می کرد، تاج گل بود.
ولی شبا گریه میکرد، یکسری روزا بودن که می خواستم برم و دلگرمش بکنم ولی در آخر فقط سر جام می موندم و تماشاش میکردم.
یه شب صداشو شنیدم که داشت خیلی شدید گریه میکرد که از خواب پاشدم. نمیخواستم دیگه گریه بکنه پس رفتم پیشش.
جلوش زانو زدم ولی متوجه حضورم نشد پس حرف زدم "چرا داری گریه میکنی؟"
بلاخره متوجه ام شد و حالا داشت خیره خیره نگام میکرد ،خیلی خوشگل بود.
در کل جوابمو نداد.
"گریه نکن.بهت دستور میدم که گریه نکنی."
گفتم ولی بازم واکنش نشون نداد.
بغلش کردم، نمیدونین چند وقت بود که میخواستم این کارو بکنم.
یکبار دیگه گریه کردنو شروع کرد.
توی گوشش زمزمه کردم.
"ششش... همه چی مرتبه"
کم کم خودشو جمع و جور میکنه و ولش میکنم ولی سورپرایز میشم. دوباره بغلم کرد.
نتونستم کاری جز خندیدن بکنم.
"اسمت چیه؟"
ازش پرسیدم ولی میدونستم. شنیده بودم یه خانم قبلا چی صداش میزد.
"م..من ت..تهیونگم"
با لکنت گفت، خیلی کیوته.
"من جونگکوکم"
با بزرگترین لبخندم بهش گفتم.
"من حالا هیونگ تو هستم"
ژست سوپر من میگیرم.
هیونگا هرگز نمیزارن داداش کوچیکشون گریه کنه پس من هیونگش میشم.
"ولی کوچیکتر از من به نظر میای"
وقتی میشنوم چی میگه از ژستم در میام و نگاش میکنم
"من ۶ سالمه و تو؟"
"۸"
"چرنده... به هر حال من هنوزم هیونگتم"
جوری میگم انگار در کل سن اهمیتی نداره.
"چرا؟ من باید هیونگ باشم"
نه! اون نمیتونه. من تنها کسی ام که باید ازش محافظت کنم.
"چون تو برای هیونگ بودن زیادی خوشگلی"
دروغ نبود، واقعا خیلی زیباست.
خیره شدنمو نادیده گرفت و به زمین زل زد. این شانسو به دست آوردم تا از پشت بغلش کنم.
یکم از جاش میپره ولی بعد سرشو رو سینم میزاره.
چرا احساس گرما میکنم؟ نمیخوام هرگز از دستش بدم، نمیخوام هرگز گریه کردنشو ببینم و میخوام برای همیشه ازش محافظت کنم.
"ته تو دیگه هرگز دوباره تنها نمیمونی...هرگز..."
************
شاد باشید❤

"************شاد باشید❤

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ORPHAN | persian translationWhere stories live. Discover now