6

391 98 22
                                    

9 سال بعد:

الان دیگه ۱۷ سالمه و‌ باید بتونم از خودم دفاع کنم. متقابلا دعوا کنم یا حداقل فرار کنم. اما نمیتونم.
رقت انگیزم. هر بلایی سرم بیاد حقمه.
زانو هامو بغل کرده بودم در حالی که اونا داشتن با تمام وجود بهم لگد میزدن. کاری که فکر کنم حدودای یک ساعتی بود داشتن انجامش میدادن.
به چه دلیلی فکر کردم یه قوطی سودا خریدن ایده خوبیه. به چه دلیل لعنتی ای برنگشتم تا پشت سرم ببینمشون و به چه دلیل لعنتی ای فکر کردم اگه جواب حرفاشونو بدم ایده ی خوبیه.
درد بدی رو پشت سرم احساس کردم. به سرم لگد زده بودن.
«فقط نگاهش کن. حالم از صورت زشتت به هم میخوره»
«پس نگام نکن عوضی»
این یه اشتباه بزرگ‌ بود.

«الان چه زری زدی؟»

«کری؟ یا نکنه احمقی»
این اشتباه بزگتری بود. گور خودمو‌ با دستای خودم کندم.
«موجود فضایی مزخرف»
موهامو محکم سمت خودش گرفت و کشید. حالا صورتم چند سانت با صورتش فاصله داشت.
«تو با من اونجوری حرف نزدی !»

«چرا زدم» پوزخند زدم و حرفمو تکرار کردم.

« هرزه کوچولو»
موهامو محکمتر گرفت و صورتمو به زمین کوبوند. از درد زیاد چشمامو محکم بستم. غیر قابل تحمل بود.
« این باید بهت یاد بده که دهنتو بسته نگه داری»
شروع کرد از خط فکم تا گردنم رو‌با انگشتاش لمس میکرد.
« وقتی درد میکشی خیلی با مزه میشی» پوزخند زد و سرمو کج کرد.

«دستت رو بکش» سرمو از چنگش کشیدم بیرون و سعی کردم از جام بلند شم که مشتشو تو‌ شکمم فرود آورد که باعث شد با صورت روی آسفالت سرد خیابون بیوفتم.

« اگه نمیخوای صورتت داغون بشه بهت پیشنهاد میکنم دهنتو ببندی»

رو‌ی زانو نشست و سرمو‌ با خشونت بلند کرد و روی صورتم زوم کرد.

«حالا پسر خوبی باش و کاری که بهت میگم رو انجام بده»
پوزخند مزخرفش رو زد. وحشیانه لباسمو کشید تا از تنم درش بیاره ولی وقتی نتونست با عصبانیت پارش کرد.

« بس کن!!»
داد زدم و سعی کردم از دستش خلاص شم ولی دوستاش به زمین قفلم کردن.

«خفه شو»
داد زدو به صورتم کشیده زد. لک قرمزی از ضربه اش رو صورتم موند.
از درد جیغ کشیدم. اشکام آماده ریختن بودن ولی جلوشونو‌ گرفتم.

« فاک، وقتی درد میکشی خیلی جذاب میشی»
و سمت گردنم حمله کرد.
بدنمو تکون میدادم‌ تا بلند شم ولی خیلی قوی بودن.

« تمومش کنن!»
با تمام وجودم داد میزدم شاید کسی صدامو‌ بشنوه.
رفتارام و کارام انقدر عصبیش کردن که دهنمو با دستاش پوشوند.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و اشکام روی صورتم جاری شدن.
بوسه هاشو تا زیر سینم ادامه داد، دستاش رفتم سمت شلوارم که بازش کنه و ..

«هیی!!»
از حرکت ایستاد و سرشو سمت جایی که صدا ازش اومد برگردوند.

«زود باش گورتو از کنارش گم کن»

«فاک»
دوباره نگاهشو به پایین و سمت من برگردوند

« شانس آوردی به موقع رسید تا به دادت برسه ولی همیشه که کنارت نیست»
تند ازم فاصله گرفت و سمت مخالف کوچه دوید و دوستاش هم پشت سرش رفتن‌.
پاهامو توی شکمم جمع کردم و محکم بغل گرفتمشون و همونجور دراز کش موندم تا صدای قدم هایی نزدیکم بلند شدن.

«فاک فقط کافیه دستم بهشون برسه برای این بلایی که سرت آوردن میکشمشون»

سرمو‌ سمتش بلند کردم و لبخند مکعبیمو بهش نشون دادم.

«الان وقت لبخند زدن نیست»
ریز خندید و روی زانو هاش نشست تا بهم برسه‌. به سرعت منو تو آغوشش کشید و دستای گرم و بزرگشو دورم حلقه کرد. سرم رو تو سینش جمع کردم تا گرمای بدنش ارومم کنه. دستاشو دایره ای پشتم میچرخوند و با سر انگشتش اشکال نامفهوم میکشید.
گریه ها و هق هق هامو تو اغوشش آزاد کردم و سرمو بیشتر به سینش فشار دادم.
«بهم بگو»
« اون.. اون میخواست.. اون داشت بهم..»
«ششش شش.. الان همه چیز مرتبه. من اینجام و قرار نیست ولت کنم»
«قول میدی؟»
«قول میدم»
«ممنونم جین. و یه موضوع دیگه»
سرشو به پایین رو به من چرخوند و منتظر ادامه حرفم شد.
«لطفا بهش چیزی نگو»
جین تایید کرد و اطمینان داد که چیزی بهش نمیگه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

«کدوم عوضی ای همچین غلطی رو باهات کرده؟»

هر دو سرمونو تند سمت صاحب صدا برگردوندیم...

ORPHAN | persian translationWhere stories live. Discover now