4

654 142 14
                                    


"و بعدش برام کیک توت فرنگی درست کرد و قایم باشک بازی کردیم و ... بعد .... و بعدش..اها اره!! برام شعر خوند تا بخوابم و ...بعد .."
"هییی~ ته نفس بکش"
"هه هه ببخشید کوکی"
"عذر خواهی نکن احمق"
خندید و بازی کردن با موهامو ادامه داد که سرمو بیشتر تو سینش فرو کردم.
امیدوارم با همه ی حرفای بی سرو تهم عصبیش نکرده باشم.ذفقط حس میکنم که بخاطر یه دلایلی خیلی عصبانیه... آه باید فکر کردن درباره ی این مسئله رو تمومش کنم.
"اسمش چیه؟ یبار دیگه بگو"
با سوالش منو از فکر بیرون آورد‌.
"کی ؟مامان؟"
"آره..."
"جین. این اسمشه"
با شادی گفتم و سرمو برگردوندم تا ببینمش.
جونگکوک هیچی نگفت! فقط نشسته بود و تمرکزش روی جریان رودخونه بود.
از من که عصبانی نیست....درسته؟
وحشت زده شدم.
فقط فکر کردن به این موضوع که کوکی از دستم عصبانیه هم قلبمو درد میاره.
دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو عمیق تر تو سینش مخفی کردم.
"ک..کوکی..م..مت..متاس..فم"
چقدر رقت انگیز. حتی نمیتونم درست حرف بزنم. با همه این اشک ها... سرزنشش نمیکنم که از دستم عصبانیه. فقط...منو نگاه...کاملا بهم ریخته ام.
"ته گریه نکن"
شروع کرد دستاشو اروم و دایره وار پشتم چرخوندن.
"و..ولی ..تو... از ..د..دستم..ع..صبانی..ای"
"چجوری میتونم از موجود کیوتی مثل تو عصبانی باشم"
سرمو بالا اوردم. حالا صورتم فقط چند اینچ باهاش فاصله داشت.
"و..واقعا"
خنده ی ریزی کرد و به نرمی موهامو به هم ریخت.
"خیلی خوشگلی ته"
فقط با همین جمله ی کوچیک رنگ صورتم مثل گیلاس قرمز میشه و مجبورم میکنه نگاه خیرشو پس بزنم.
زود متوجه یه بچه اردک میشم. با نگاهم دنبالش میکنم که تو مسیرش تلو تلو میخوره که فکر میکنم به سمت مادرش میخواد بره.
دوباره به کوکی نگاه کردم.
"کوکی. تو مامان داری؟"
"آره. مرد آهنی"
واقعا جدیه؟ نمیشه حتی یه سوال جدی از این پسر بپرسی و بدون یه حرف احمقانه جوابتو بده.
"تو یه احمقی"
گفتم و محکمتر بغلش کردم.

"ته ته وقت ناهاره"
صدای جینو‌ شنیدم.
داد زدم "تا یک دقیقه دیگه" ولی وقتی جوابشو شنیدم پشیمون شدم.
"ته ته اگه تا پنج دقیقه ی دیگه جلوی من نباشی از حباب بازی خبری نیست!!

آه چرا باید اینجوری باشه.

"اون کیه؟"
برگشتم تا صورت کوکی رو ببینم. حالت صورتش جوری بود که هرگز ندیده بودمش و این منو نگران میکرد.
"مامان جین" و بلند شدم "باید برم. فردا میبینمت کوکی" و شروع کردم به دویدن سمت جین.
اوه! تقریبا فراموش کرده بودم!
تو مسیرم متوقف شدم و به سمت کوکی برگشتم
"کوکیییی"
جیق زدم و توجهشو جلب کردم. باعث شد برگرده.
"ته. چیه؟"
بلاخره بهش رسیدم.
"بوس"
با چشمای درشت شده تو جاش ایستاده بود. چرا اینجوری میکنه؟ چیه ؟ یه بوس کوچولو خواسته ی غیر عادی ایه؟
"چ..چی؟"
آیش..این بچه.
انگشت وسطمو روی لبم گذاشتم و آروم روش زدم
"بوس. بوس میخوام. جین بهم گفت که وقتی یکی خیلی به یه نفر دیگه اهمیت میده گاهی با بوسه اینو به هم نشون میدن. میخوام منو ببوسی"
"ته.فکر نک..."
"کوکی من ازت میخوام که منو ببوسی"
یه بوسه ریز و سریع به لبم زد. بعد از اون بوسه گرم و شیرین قبل از اونکه کلمه ای بگه سریع به سمت خونه دویدم و مثل دخترای نوجوون جیغ کشیدم ولی صدای قهقهه ی اون احمقو میشنیدم.

ای آدم عوضی!

وقتی رسیدم خونه مثل ماشین آتش نشانی قرمز شده بودم که خوردم به جین....
"پسر. تو چرا شبیه گوجه شدی؟
بهم نگاه کرد
"به تو هیچ ربطی نداره"
زبونمو براش در آوردم.
"چطور جرعت میکنی با مامانت اینطوری رفتار کنی!"
و با اون دمپایی های صورتی خرگوشی مزخرفش دور خونه دنبالم افتاد.

ORPHAN | persian translationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora