3

719 145 10
                                    

سه روزی میشه که جونگکوکو دیدم و حالا تمام روزمو با بازی کردن با اون میگذرونم.
هیون عه متوجه غیبتام شده و دائما ازم میپرسه که کجا رفته بودم و البته که من هیچی بهش نمیگم.
دیروز هیون عه بهم اطلاع داد که قراره هم اتاقی داشته باشم. باهاش مخالفت کردم ولی اون اهمیتی به حرفام نداد.
پس دارم اتاقمو برای اون شخصی که بهش میگن هم اتاقی، کسی که میتونه یه هیولای مخفی باشه رو تمیز میکنم.
چیز خوبیه که زیاد اسباب بازی ندارم. بازی های ویدیویی رو بیشتر ترجیح میدم ولی هیون عه میگه که مغزمو پوسیده میکنه و خوب... اون منو از بازی کردن تو کل روز ممنوع میکنه.
بعد از اینکه کارم تموم میشه تند سمت منطقمون میرم.
جونگکوک هنوز اونجا نبود پس همونجا نشستم و منتظرش موندم. درحالی که منتظرش بودم توی رودخونه سنگ مینداختم، یهویی دستای کوچیکی منو تو آغوش کسی میکشن.
"کوکی!"
ذوغ میکنم و بغلش میکنم.
"ته خیلی منتظر موندی؟"
درحالی که از بغلش درم می اورد ازم پرسید، که آرزو میکردم نیاره.
"نه. حدس بزن چی شده"
دوباره میکشمش تو بغلم.
میخنده و پیشونیمو میبوسه.
"چی؟.. دوباره که سعی نکردی جوجه از تخم دربیاری... کردی؟"
میدونستم نباید بهش میگفتم. آه حالا هرگز فراموش نمیکنه.
"نه! دارم صاحب هم اتاقی میشم"
اعتراض کردم و مشت آرومی به سینش زدم.
"جالب به نظر میاد"
اینو گفت ولی خیلی خوشحال به نظر نمیومد.
"فکر میکنی ازم خوششون بیاد؟"
اضافه کردم تا توجهشو جلب کنم.
"البته که خوششون میاد، و اگه هم نیومد..خوب، خودم حسابشونو میرسم"
به طرز حرف زدنش میخندم، نمیدونم چرا ولی هروقت که با جونگکوکم احساس ارامش و گرما میکنم.
"خوبه"
"تهیونگ؟ کجایی؟ هم اتاقیت منتظره تا تورو ببینه"
صدای داد هیون عه بود که تو کل منطقه بخش میشد.
"کوکی باید برم، فردا میبینمت"
"خداحافظ ته کوچولوی من"
بلند شدیم و خداحافظی کردیم و به سمت اتاقم رفتم.حالا جلوی در اتاقم بودم.خیلی میترسم که درو باز کنم.نفس عمیقی کشیدم و دستگیره ی درو آروم پایین کشیدم.
وقتی درکامل باز شد پسری رو دیدم که تیشرت سفید و شلوارک مشکی پوشیده بود.
برگشت سمتم و بهم لبخند زد و منم لبخند زدم.
اومد سمتم و با لبخند گفت:
"سلام. من جینم"
"م..من تهیونگم"
خدایا، هرگز نمیتونم بدون لکنت داشتن خودمو معرفی کنم.
لبخندش بزرگتر شد و غافلگیرانه بغلم کرد!
"از آشناییت خوشحالم ته ته، هیون عه بهم گفت چند سالته. من هیونگتم و ازت مراقبت میکنم."
مراقبت کردن از من؟ من چی ام یه بچه؟
خوب، شاید بشه با این شرایط یکم تفریح کرد.
"هیونگ؟"
"بله ته ته؟"
دستامو از هم باز کردم که باعث گیج شدنش شد.
"بغلم کن"
واقعا انجام داد!
فقط لبخند زد و بلندم کرد.تا تخت منو برد و به آرومی روی تختم قرارم داد.
"تو عجیبی" سرمو به سمت دیگه چرخوندم تا نگاه خیره اشو پس بزنم.
"میتونیم بگیم تنها کسی که ازم خواست بغلش کنم" شروع کرد به خندیدن.
آیش این هیونگ.
وزنی رو روی سرم حس کردم و متوجه شدم داشت سرمو نوازش میکرد. احساس میکنم سگم!
"وقت خوابه کوچولوها"
صدایی از اونطرف در داد زد، مشخصا هیون عه بود.
"چشم خانم هیونه عه" جین جواب داد.
سرجاهامون رفتیم و زود به خواب رفتم.
*********
مامان کجایی؟

مامانی!

چرا ترکم کردی؟!

ازم متنفری؟!

...مامانی؟
*********
جین:

با جیق بلند ته از خواب پاشدم.
ترسیدم و تند پاشدم و سمتش دویدم. در حالی که خودشو محکم بغل کرده بود مدام میچرخید و پیچ و تاب میخورد.
مدام جیغ میزد و میگفت "مامان" و "چرا تنهام گذاشتی"
نمیدونستم باید چیکار کنم پس کشیدمش تو بغلم و پشتشو نوازش کردم. خوشحال بودم که میدیدم داره آروم میشه ولی هنوز گریه میکرد. شروع کردم با حرف زدن آرومش کنم.
"اینجا. اینجا. ته همه چی مرتبه"
سرشو بیشتر تو سینم فرو کرد و تیشرتمو تو مشتش گرفت.
"مامانی..." هق زد.
"نگران نباش مامانی همینجاست، هیچ جا نمیرم"
نمیدونم چه اتفاقی برام افتاد ولی اگه ته به مامان نیاز داره پس من مامانش میشم. حالا اون بچه ی منه و پس باید با همه ی زندگیم ازش محافظت کنم.
"مامانی دوستت دارم" محکمتر بغلم کرد تا مطمعن شه که هیچ جا نمیرم.
"مامان هم دوستت داره ته"
**********
تهکوک هارتم💔

"مامان هم دوستت داره ته"**********تهکوک هارتم💔

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


ORPHAN | persian translationWhere stories live. Discover now