صبح با خوشحالی از خواب پا شدم و رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم دیدم که مثل همیشه موهام به هم گره خورده و مجبور شدم مو های تا کمرمو شونه کنم این همیشه وقت زیادی رو میگیره و منو خسته میکنه .
بعد به خودم گفتم
"دختر جون امروز هیجده سالت میشه "
رفتم حموم و شیر و آب گرم رو باز کردم و رفتم زیرش و با هزار بدبختی مو های بلندمو شستم و و بدنمو صابون کشیدم و حولمو تن کردم و رفتم سمت کمد لباسام و یک دامن کوتاه صورتی کمرنک که تا بالای زانو هامم نمیرسید و یک بولیز که از جنس حریر بود رو پوشیدم من اغلب جوراب شلواری نمیپوشم, تصمیم گرفتم یه انگشتر دستم کنم با یه دستبند, چیزی رو گردنم ننداختم چون گردنبند به شکل الماس بنفشم گردنم بود و هیچ وقت درش نمیارم. رفتم سمت آینه و آرایش ملایمی کردم. یه رژ صورتی زدم و یه سایه قهوه ای بالای چشام . و مو ها مو به شکل گوجه ای نا مرتب بستم بالای سرم.
رفتم اتاقم و گوشیمو برداشتم تا چک کنم خبری از تبریکی برای تولدم نبود. من دوست های زیادی ندارم و تنهایی رو ترجیح میدم گوشیمو گذاشتم تو کیفم و انداختم رو دوشم بعد رفتم طبقه پایین
به خودم گفتم
"آره !مثل همیشه تنها "
همیشه من تو خونه تنهام و به این عادت دارم پدر و مادرم همیشه مشغله زیادی دارن و من تک فرزندم و خواهر یا برادری ندارم که با اونا وقتمو بگذرونم .
برای خودم قهوه درست کردم و خوردمو از رفتم بیرون تا یکم خرید کنم , من عاشق این کارم
..................
خونمون نزدیک مرکز شهره و رفتم خیابون تصمیم گرفتم تاکسی نگیرم , تو جای شلوغی مثل لس آنجلس با ماشین رفتن فکر خوبی نیست.
تصمیم گرفتم تا از کوچه ها برم هم زود برسم هم از بین اون همه آدم تو این شلوغی دور باشم
همینطور سرمو انداختم پایین و داشتم راه میرفتم و تو فکر بودم
که یهو سرم آوردم بالا و فهمیدم اینجا رو اصلا نمیشناسم کوچه تنگ و خیلی خلوتی بود خواستم اطراف رو نگاه کنم تا کسی رو پیدا کنم و بپرسم اینجا کدوم خیابونه و از کجا میشه رفت مرکز شهر.
کسی رو ندیدم تا ازش سوال کنم پس تصمیم گرفتم تا یکم دیگه راه برم . که یه صداهایی شنیدم صدای مرد بود رفتم جلوتر که به دیدم ظاهر شدن و خیلی خوشحال از اینکه کسی رو پیدا کردم رفتم جلوتر سر کوچه. داد زدم
"ببخشید"
و هر دو تاشون روشونو برگردوندن و وقتی صورتشون رو دیدم ترس تموم وجودم و برداشت صورتاشون پر از خلکوبی و حلقه هایی بود رو صورتشون نه اینکه به خاطر نقاشی های رو صورتشون باشه نه این انتخواب هر انسانیه و من حق قضاوت ندارم, فقط اینکه حالتی که داشتن ترسناک بود. وقتی منو دیدن یه نیشخندی رو لباشون ظاهر شد . اونا دو نفر بودن . هر دوتاشون اومدن نزدیک تر و یکیشون که کچل بود و رو سرشم خالکوبی داشت اومد نزدیکتر و گفت
"یه دختر خوشگل و نازی مثل تو این ساعت صبح اینجا چی کار میکنه ؟همم؟!"
اون در حالی که داشت حرف میزد به من نزدیکتر میشد و من چند تا قدم به عقب برداشتم و آخرش پشتم خورد به دیوار .
به زور کلمه ها از دهنم میومد بیرون . گفتم
"م-من گم شدم ."
اون یکی مرد پشت اون وایستاده بود و یکم از ما دور بود . مردی که روبروم بود دستشو آورد بالا و گذاشت بالای سرم رو دیوار و گفت
"خوب..؟؟"
به زور آب دهنمو قورت دادم و داشتم میلرزیدم و بالآخره دهنمو باز کردم و گفتم
"من راهمو گم کردم "
یکم دیگه صورتشو نزدیک کرد و صورتش با صورتم دیگه فاصله ای نداشت . و گفت
"من کمکت میکنم "
دستشو دیگشو که آزاد بود برد به طرف پایین . میخواستم چیزی پیدا کنم تا بکوبم تو سرش و فرار کنم . تا اینکه فکری به ذهنم رسید .!
___________________چطوره ؟؟
من سعی میکنم هر روز آپ کنم
YOU ARE READING
Lost Girl (A Zayn Malik Fanfiction)
Fanfictionفقط ادامه بده و هیچ اهمیتی نده که بقیه چی میگن و چی فکر میکنن هر کاری میکنی فقط بخاطر خودت بکن این که یکبار سقوط کردی به معنی این نیست که قراره دوباره شکست بخوری تو دختر گم شده ای این موقعیه که سکوت, زیادی پر سر و صدا میشه ••••••••••••••••••••...