2

767 63 2
                                    

یادم اومد که همیشه تو کیفم یه اسپری فلفل داشتم برای مواقع ضروری ولی ازش استفاده نکرده بودم آوردم بیروم و به سمت چشاش و پیسسسسس... 

اون نشست رو زمین و داد زد

"من تو رو میکشم . آییی.."

 داشت از درد میپیچید به خودش , از موقعیت استفاده کردم و پا به فرار گذاشتم

  داشتم سرعتمو کم میکردم که دیدم اون یکی دنبالمه و دوباره سرعتمو زیاد کردم ولی من فقط گفتم راه رفتن اسونه با اون کفشا دویدن سخت بود و داشتم به همه ی کارای بد و اشتباهم فکر میکردم . بالاخره اون ور خیابون داشت دیده میشد میتونستم شلوغی رو از اینجا ببینم پس سرعتمو زیاد کردم و  به خودم گفتم بالآخره .

وقتی رسیدم به خیابون اصلی یه هتل رو دیدم که جلوش شلوغ بود

یهو یه دستایی رو دور کمرم حس کردم . برگشتم دیدم همون مردی بود که دنبالم بود . گفت

"کجا خوشگله کارت داشتیم"

یکم شجاعت به خرج دادمو یه لگد محکم از اونجاش زدم 

و دویدم به سمت شلوغی

                                .................

که یهو خوردم به یکی . خواستم تعادلمو حفظ کنم که نشد و پام گیر کرد به پاش از یقش گرفتم ولی اونم با من افتاد . سرم محکم خورد زمین و اونم افتاده بود رو من . تنها چیزی که تونستم بگم

"وای خدای من "

من چشامو بسته بودم وقتی خواستم چشامو باز کنم

آره این چشارو من میشناسم این چشای رنگ کاراملی . مژه های به اون بلندی اوه خدا اون لباش درست نزدیک لبام بود .

آره اون زین مالیک بود زین مالیک واقعی درست جلوی چشمام بود

خواستم چشامو دوباره ببندم و بگم که خواب دیدم بگم که حقیقت نداره . که گفت

"نمیخوای یقمو ول کنی؟؟میخوام پاشم"

آره درسته من خواب نبودم همون صدا . به خودم اومدم و یقشو ول کردم

دستشو دراز کرد تا کمکم کنه پاشم . دستشو گرفتم و بلند شدم ولی نتونستم تعادلمو حفظ کنم و دوباری داشتم میوفتادم که دوباره منو گرفت و گفت

"هییی..مواظب باش"

گفتم "پاممم..آخخخخ...خیلی درد داره"

یکی از بادیگارداش اومد جلو تا منو دور کنه فکر کرد من خودمو مخصوصا زدم به زین تا بیفته . ولی وقتی زین دستشو برد بالا و گفت

"مشکلی نیست"

و من وضعیتو درک کردمو و گفتم

"من زنگ میزنم به یکی از دوستام تا بیاد کمکم کنه "

بعد با خودم فکر کردم کدوم دوست آخه!!! نه پدر مادرت اینجاست نه دوستی داری . محکم زدم به پیشونیم . دیدم زین خندید و گفت

"باید بیشتر دقت میکردی"

یادم اومد واسه چی داشتم فرار میکردم و بدون اینکه بفهمم یه قطره اشک از چشام افتاد . گفت

"مشکلی هست؟"

نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم اونم حتما فکر کرده که من خودمو مخصوصا انداختم روش. ولی الان شرایط فرق داشت من داشتم فرار میکردم

دستشو آورد و گذاشت رو صورتمو اشکمو پاک رد و گفت

"نمیخوای چیزی بگی؟؟"

خجالت کشیده بودمو میتونستم بگم تحقیر شدم که اونجوری مسخرم کرد "باید جلوتو نگاه میکردی " سرمو تکون دادم به نشونه ی نه و دوباره گفت

"خیلی خوب چیزی نگو من کمکت میکنم بری خونه . خوشبختانه امروز کاری ندارم.

بازم زبونم گرفت وای خدای من این دفعه از ترس نبود نمیدونم چی توصیفش کنم ؟؟ هیجان ؟؟دوست داشتن؟؟

وای من چرا دارم اینارو میگم پاک قاطی کردم

نتونستم دهنمو باز کنم و فقط سرمو تکون دادم

___________________

نظرتون ؟؟

خوبه؟؟

Lost Girl (A Zayn Malik Fanfiction)Where stories live. Discover now