5

1.1K 87 36
                                    

گفت

"کدوم زین ؟؟"

"زین مالیک !"

"اااااااااااااااااااااااااااااااااا. زین مالیکککک؟؟"

داد زد و جیغ کشید . طوری که من خودمو گم کردم .

"اوه دختر زین مالیک الآن تو اتاقته اونم روز تولدت ؟ باهاش عکس گرفتی؟؟ امضا چی ؟ تو یه زین گرلی!!چی کار کردی ؟؟ حالت خوبه؟؟ غش نکردی؟"

واقعا امیلی؟، واقعا ؟، تو که دوستمی اخلاق منو میدونی . چرا گفتی؟ چرا؟؟

یدونه محکم با دستم زدم به پیشونیم زین اومد کنارم نشست. و داشت میخندید

امیلی گفت

"ویلو؟؟ ویلو اونجایی؟؟ حالت خوبه؟غش نکردی؟؟"

"امیلییی!!"

داد زدمو اون خندید . و زین تبلت رو از دستم گرفت و گفت

"سلام امیلی"

"سلاممم. از آشنایی باهات خوشبختم . "

"منم همینطور "

زین جواب داد و دوباره گفت

"نگران دوستت نباش حالش خوبه و فقط یکم پاش درد میکنه . میتونه بعدا باهات حرف بزنه "

"خیلی ممنون . خداحافظ"

"خداحافظ"

زین جواب داد و تبلت رو گذاشت رو میز کنار تختم .

من که همینطور چشام از تعجب گرد شده بود و از خجالت قرمز شده بودم . زانو ها مو بغل کردم و سرمو گذاشتم روی دستام و با زا نو هام تکیه دادم . فقط میخواستم برم تا اروپا و اونو خفه کنم و برگردم . همین

زین دستشو گذاشت رو زانو هامو و دستامو از صورتم زد کنار معلومه گریه نمیکردم

منو کشید سمت خودشو بغلم کرد و گفت

"تولدت مبارک ویلو "

اون منو ویلو صدا کرد ؟؟ درست شنیدم ؟ اون مخصوصا ویولتا صدام میکرد تا عصبانیم کنه . و تونسته بود . تصمیم گرفتم این فکرا رو از ذهنم بیرون کنم

و محکم بغلش کردم و ناخواسته یه قطره اشک از چشمام افتاد اون با اون صدای زیباش گفت "تولدت مبارک ویلو "

من الآن بغل زین بودم این طولانی ترین بغل کردنی بود که با کسی داشتم

پدر مادر من به این طولانی که ما همدیگرو بغل کردیم باهام حرف نزده بودن

یه صدا از وجودم گفت واووووووو..

گرمای وجودش . نفساش که میخورد به موهام

داستان از نگاه زین

اون یه دایرکشنر بود من چطور انو نفهمیدم ولی اون اصلا ! اصلا طوری رفتار نمیکرد که انگار یه طرفداره .

به خودم گفتم شاید یه طرفدار سادست؟؟!! فقط یه کسی که موزیک های ما رو گوش میده .

حالا نه زین به اینا فکر نکن !

راستش امروز رو خسته بودم ولی میخواستم برم کمی خرید کنم ولی وقتی به اون اتفاقی برخوردم وقتی سینم روی سینش بود نفس های تندش که باعث میشد سینش تند بالا پایین میرفت یه چیزی رو تو وجودم حس کردم برای همین خودم کمکش کردم مگر نه از یکی میخواستم که کمکش کنه .

راستش یه چیزی تو وجود اون متفاوته و نمیدونم چطور بگم .

وقتی اونم دستاشو حلقه کرد و منو بغل کرد .گفت

"خیلی مممون "

وقتی از هم جدا شدیم . گفت

"راستش نمیتونستم تولد بد تر از این داشته باشم "

"هی من اینجام میتونیم با هم تولدتو جشن بگیریم"

خودمم نفهمیدم چرا اینو گفتم . ولی گفتم .

داستان از نگاه ویلو

"هی من اینجام میتونیم تولدت رو با هم جشن بگیریم"

وقتی اینا رو از دهنش شنیدم دهنم باز موند و چشام گرد شد .

زین مالیک ؟ اون میخواد تولد منو جشن بگیره؟؟ . نه نه . حتما دارم خواب میبینم . درسته من وان دیرکشن رو دوست دارم ولی فقط ...

خوب من صداشونو دوست دارم . اونا خوش تیپ هم هستن . و من اگه میتونستم یکیشونو واسه خودم انتخواب کنم اونم زین بود . اون یه جورایی فرق داره خیلی کم میخنده و نمیدونم ولی میدونم اگه کسی رو از اون پمج تا انتخواب میکردم . اونم زین بود . من زیاد اهل خیال بافی نیستم چون میدونم نمیتونم بهش برسم .

هه ! دارم کی رو قول میزنم ؟؟ دارم بهش فکر میکنم .   به جای اینکه خیال بافی کنم باید به الآن فکر کنم که الآن روبروم با من رو تخت نشسته . آره اون اینجاست .

"هههممم خوب .. خوب..."

من چرا اینجوری شدم ؟؟ کلمه ها رو گم کردم ؟؟ یا خودمو ؟!!

زین ابروهاشو کج کرد و یه لبخند رو لباش بود . اون فهمید که من گم شدم . تو یه احمقی ویلو چرا آخه اینجوری میکنی ؟؟

" این فکر خوبیه ... "

....................

( دوستان ببخشید دیر آپ کردم . سرم خیلی شلوغ بود و اصلا حواسم به این داستان نبود . ولی قول میدم دیر به دیر آپ نکنم . و لطفا رای بدید و کامنت بذارین . خیلی ممنون . :) x )

Lost Girl (A Zayn Malik Fanfiction)Where stories live. Discover now