بادیگارد منو تو دستاش گرفته بود که رفتیم سمت ماشن یکی از محافظا در رو باز کرد و اون منو گذاشت رو صندلی جلو و همینطور زینم سوار ماشین شد وقتی نشست گفت
"کمربندت . ببندش نمیخوام جریمه شم"
وقتی بهش نگاه کردم یه چشمک زد و تموم بدنم مور مور شد و لرزیدم و کمربنومو بستم. و گفت
"آدرس؟؟"
و منم آدرس رو گفتم. به خاطر شلوغی خیابونا مدت زیادی بود که تو ماشین بودیم هر دو تا مون ساکت بودیم و من سرمو به پنجره کنارم تکیه داده بودم و داشتم به بیرون نگاه میکردم به مردمی که چطور با عجله داشتن راه میرفتن تا به کاراشون برسن راهی که میرفت به سمت ایستگاه مترو خیلی شلوغ بود ولی با این حالم خیابون ها هم شلوغ بودن. واقعا از جاهای شلوغ بیزارم .
با صدای زین از جام پریدم ولی نشنیدم چی گفت برای همین گفتم
"چی؟؟"
یه نیش خند کشنده زد و گفت
"اسمت!اسمت چیه؟؟"
نتونستم چشامو از صورتش بردارم و گفتم
"ویولتا ولی میتونی ویلو صدام کنی . اسمم طولانیه دوست ندارم "
یه لبخند زد و گفت
"خوب ویلو نمیخوای بگی برای چی داشتی میدوییدی ؟؟"
بازم پرسید دفعه قبل هم خجالت کشیدم و نمیخواستم جلوی اون همه آدم و طرفدار که دور و برمون بودن بگم . و گفتم
"دو تا پسر دنبالم بودن و میخواستن .."
حرفمو قطع کردمو و صورتمو با دستام گرفتمو و اون گفت
"میخواستن بهت آسیب بزنن؟؟"
آروم سرمو تکون دادمو و اون گفت
"چی شد بهت دست که نزدن ؟؟تو سالمی ؟؟ حالت خوبه؟؟چرا همون اول نگفتی؟"
دستامو از صورتم برداشتم و گفتم
"چی میتونستم بگم؟میخواستی چی کار کنی؟؟ من فقط تونستم بدوم و ازشون دور شم و بعد خوردم به تو! همین "
اون گفت
"خوبه که حالا حالت خوبه "
گفتم
"چندان هم حالم خوب نیست . دیگه بد تر از پیچ خوردن پام نمیتونست برام اتفاق بیوفته "
و اون خندید یه خنده ی واقعی و باعث شد منم بخندم
بعد یهو ترمز گرفت و گفتم
"چی شد؟"
گفت
"هیچی تصادف شده و ترافیکه باید از اون بریدکی بپیچیم و از راه دیگه ای بریم "
یه آه کشیدم و گفتم
"باشه"
نمیدونست از درد پام ناراحت باشم یا از اینکه کنار این پسر جذاب تو یه ماشین نشستم خوشحال . از صبح دارم فکر میکنم و دست و پا میزنم و خسته شدم
به خودم گفتم دیگه تولد بهتری از این نمیشد!!
ولی چرا ! زین کنارمه و این آرزوی هر دختریه که اگه یه بارم بشه اونو از دور ببینه نه به این فکر کنه که با همچین پسر خوشتیپ و بی نقصی تو یه ماشین نشسته باشه و باهاش حرف بزنه و ...
یکم سر جام تکون خوردم و سرشو برگردوند و گفت
"مشکلی داری؟"
گفتم
"فقط یکم درد میکنه "
سرخ شدم و اونم فهمید و یه لبخند زد آخه چرا این کار رو میکنه حتما میخواد من رو بکشه و گفت
"خوب میشی "
و منم چیزی نگفتم و وقتی رسیدیم به بریدگی اون دور زد و از راه های دیگه ای رفت و بالآخره رسیدیم به خیابونی که خونم توش بود و خیابون قشنگی بود و خونه های گرونی توش بودن و از اونجایی که پدر منم درآمد خوبی داشت ما هم یکی از اون خانواده هایی بودیم که داشتیم تو خیابونی مثل این زندگی میکردیم زین داشت به آرومی رانندگی میکرد وقتی
خونمونو دیدم گفتم
"اونجاست"
و اون ماشین رو جلوی خونه پارک کرد . در و باز کردم و پای راستمو گذاشتم زمین وقتی پای چپمم خواستم بذارم زمین یه صدایی مثل آه از دهنم اومد بیرون و نتونستم پای چمو بذارم زمین و و سنگینی مو انداختم رو پای راستم و دستمو گذاشتم رو ماشین تا نیوفتم .
اومد کنارمو و با یه حالت مسخره گفت
"مطمئنی خودت میتونی بری؟"
"آره. ممنون به خاطر کمکت"
با یک حالت جدی جواب دادم
وای این پسر چرا اینطوریه نه به کمک کردنش نه به مسخره کردنش چشم غره رفتم و و دستمو و ول کردم دو قدم بر نداشته بودم که داشتم میخوردم زمین .
ولی یه دستی رو حس کردم که دور کمرم حلقه شد و آره اون دستای بزرگ زین بود زود منو چسبوند به سینش پشتم چسبیده بود به سینش نمیدونم چطور باید توصیف کنم قلبم داشت تند تر میزد و نخواستم به روم بیارم .از دسته دخترایی نبودم که زود کم بیارم و خودمو بشکنم .گفت
"دختر لجباز"
____________________این دخترو دوست دارم . :)
YOU ARE READING
Lost Girl (A Zayn Malik Fanfiction)
Fanfictionفقط ادامه بده و هیچ اهمیتی نده که بقیه چی میگن و چی فکر میکنن هر کاری میکنی فقط بخاطر خودت بکن این که یکبار سقوط کردی به معنی این نیست که قراره دوباره شکست بخوری تو دختر گم شده ای این موقعیه که سکوت, زیادی پر سر و صدا میشه ••••••••••••••••••••...