6

58 8 1
                                    

زین زود دستمو گرفت و کمک کرد تا از تخت پاشم   برای چند ثانیه سکوت کردیم .

بعد من گفتم .

"خوب؟"

"خوب؟!"

   ابروهاشو خم کرد و بهم نگاه کرد  

"زین منظورم اینه که میخوام لباس عوض کنم . چون لباسام کثیفه و اگه بشه لطفا چند لحظه بیرون منتظر بمونی؟!!"

 منو تو اتاق تنها گذاشت تا حاضر شم .

.

.

.

داستان از نگاه زین

"واوو.."

تنها چیزی بود که میتونستم بگم .

این دختری که الآن جلوی من وایستاده . عالیه...

نمیتونم توصیف کنم .

ولی نه . من به خودم قول دادم . بعد جدایی از پری به خودم قول دادم که دیگه...

از فکرام با صدای ویلو اومدم بیرون .

"من حاضرم "

سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و قیافه ی سختی به خودم گرفتم .  

"مشکلی هست ؟؟"

اون با نگرانی که تو صورتش بود پرسید . سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و یه لبخند کوچیک زدم .

"بریم ."

ازدستش گرفتم تا کمکش کنم راه بره

"بهتری؟"

"ههممم"

اونو گرفتم بغلم چون میدونم از پله ها پایین رفتن اونم تو این وضع اصلا فکر خوبی نیست .

_______________

بعد از یه رانندگی کاملا ساکت . من جلوی رستورانی که از همه جا بیشتر دوست دارم نگه داشتم شاید ویولتام خوشش بیاد .

زود از ماشین پیاده شدم و رفتم اون سمت تا در رو براش باز کنم و از دستش گرفتم تا کمکش کنم .

"خیلی ممنون "

"آماده ای بریم؟  "

با هم رفتیم داخل و یکی از بهترین میزا رو خواستم . بعد اینکه نشستیم . منو رو آوردن و ویلو داشت به منو نگاه میکرد و لباشو محکم روی هم فشار داده بود .

"این کارو نکن !"

"چی کار ؟"

"لباتو رو هم فشار نده "

"باشه ."

ولی دوباره وقتی داشت نگاه میکرد لباشو رو هم فشار داد .

"ویلوو.."

"خوب چی کار کنم عادت دارم . نمیتونم تو دو ثانیه ترکش کنم "

چشم غره رفتم و گفتم

"انتخاب کردی؟"

"ههممم"

وای این دختر داره حرص منو در میاره .

واقعا الان نمیتونستم احساسات خودمو درک کنم

بعد سفارش دادن غذا مشغول خوردن بودیم که موزیک آرومی پخش شد .دیدم که با یه لبخندی داره به کسایی که که میرقصن نگاه میکنه . منم که اصلا روی رقص رو خط بکش . ولی نتونستم جلوی نگاهش طاقت بیارم از جام پا شدم و رفتم جلوش وایستادم .

داستان از نگاه ویلو

محو تماشا بودم که دیدم یکی وایستاده جلوم سرمو بردم بالا و دیدم زینه . یه ابرومو دادم بالا .و اون گفت .

"افتخار میدین؟! "

سرمو به نشونه آره تکون دادم و از دستش گرفتم تا بلند شم .

زین دستامو گرفته بود و بیشتر وزنم روی اون بود وقتی به محل رقص نزدیک شدیم گفت 

"پاهات رو بذار رو پاهام"

گیج شده بودم 

از کمرم گرفت و منو کشید نزدیک خودش. آروم شروع کرد به حرکت نمیدونم چقدر بود که نفسم تو سینم حبس بود 

.

.

.

.

یهو از خواب پریدم فکر کنم به خاطر خوابی که دیده بودم نفس کم آورده بودم 

این چیزیه که رویاها شبیهشن؟ 


.........

سلام بعد یه غیبت چند ساله من برگشتم 

میدونم میدونم! الان خیلی هاتون که قبلا بودین یا دیگه واتپد نمیایین یا داستان یادتون رفته

امیدوارم هر جا که باشید حال دلتون خوب باشه

من تغییرات خیلی کوچیکی از لحاظ گرامری به قسمت های قبلی دادم .

ولی کی فکرشو میکرد که همه اینا خواب بوده باشه !؟

منتظر شخصیت های واقعی کاراکتر های داستان باشید 


Lost Girl (A Zayn Malik Fanfiction)Where stories live. Discover now