اون منو گرفت بغلش و باعث شد یه لبخند کوچیک بشینه رو لبم و اونم داشت میخندید. و رفتیم جلوی در .زنگ رو زد . و من گفتم
"خودتو خسته نکن من تنها هستم"
"اوه"
کیفمو باز کردم و کلیدامو آوردم بیرون و در رو باز کردم . وقتی رفتیم داخل خونه گفت
"اتاقت کجاست؟؟"
"ممنون میتونم خودم برم بقیشو خسته میشی"
"آره حتما . ولی بگو اتاقت کجاست؟"
چشم غره رفتم و گفتم
"طبقه بالا اتاق دوم"
بعد اینکه رسیدیم وایستاد جلو در و گفت
"نمیخوای در رو باز کنی؟؟...آخه دستام پره"
"حتما"
دستگیره ی در رو گرفتم و فشار دادم پایین و وقتی پاشو گذاشت تو اتاق چشام خورد به پوستر هایی که رو دیوارم بودن . ای وای اونا پوستر وان دی بودن . زود دستمو بردم سمت صورتش و چشاشو گرفتم
اون وایستاد و با عصبانیت گفت
"خانوم ویولتا داری چی کار میکنی ؟ اینطوری نمیتونم جلومو ببینم میخوای با هم بخوریم زمین اون یکی پاتم درد کنه ؟؟و منم ناقص کنی "
زود دستمو برداشتم از صورتش و خودمو جم و جور کردم . و فهمید من ناراحت شدم و گفت
"ببخشید . نفهمیدم چرا داد کشیدم "
خوشبختانه متوجه پوستر ها نشد. اون موقع میگفت نه به چشم غره رفتنات و توجه نکردنات نه به اون پوستر ها اون موقع باید از خجالت آب میشدم
سرمو تکون دادمو اون منو گذاشت رو تخت و گفت
"دستشویی کجاست ؟"
دستشویی که درست روبروی تختم بود رو با انگشت اشارم نشون دادم .
وقتی خواست پاشه دیدم اون موقع پوستر ها رو میبینه و زود از یقه ی کت چرمیش گرفتم و کشیدمش سمت خودم و تقریبا افتاد رو من
و تقریبا با صدای بلند گفت
"هی!!مشکلت چیه ؟؟چرا اینطوری میکنی؟؟"
چشام گرد شد و چشای اون عصبانی بود
"هیچ-چ -ی . فقط خ-خرابه "
داشتم به چشای عسلیش نگاه میکردم و برام حرف زدن سخت شده بود . و گفت
"خوب . باشه . من دیگه میرم "
و برگشت و وایستاد سر جاش وقتی اون پوستر ها رو دید و من دهنم بسته شده بود و نمیتونستم چیزی بگم
خوب هر دختری میخواد به کراشش نشون بده که دوسش داره ولی من با اون رفتارام ؟ اصلا !!
دوباره برگشت سمت من و گفت
"تو یه دایرکشنری؟؟!!"
و سوالش پر از تعجب بود. و من خواستم کم نیارم و گفتم
"نمیبینی؟"
اومد نشست رو تخت و روبروی من مثل اون بچه های احمق کوچولو که واسشون یه چیزی بخری خوشحال میشن داشت میخندید . و گفت
"چطور؟؟تو یه دایرکشنری؟؟اصلا معلوم نبود !! چرا چیزی نگفتی؟؟واوو.."
این زین مالیکه؟؟! جوری رفتار میکنه که انگار هیچ طرفداری نداره ؟؟
صورتمو یه جوری کردم و گفتم
"انگار سر تو یه جایی خورده . شما ها میلیون ها طرفدار دارین و تو داری جوری رفتار میکنی که انگار طرفداری نداری !!"
" تو فرق داری تو جوری رفدار میکردی که انگار ازم متنفری! هر دختر دیگه ای بود گریه میکرد بالا پایین میپرید و محکم بغل میکرد و تو..."
دهنش واز مونده بود . و خندیدم یه خنده ی واقعی
"من از اون دخترا نیستم "
"معلومه نیستی "
و دوباره گفت
"نمیخوای بگی دسشویی کجاست؟دیگه نمیتونم صبر کنم "
گفتم
"روبرو "
"مگه خرا... بی خیال . فهمیدم "
خندید و داشت میرفت که تبلتم که اونور اتاق رو میز بود به صدا در اومد . گفتم
"ببخشید!میشه؟.."
"بفرما"
"ممنون "
و رفت دسشویی و من به صفحش نگاه کردم و دیدم که یکی از دوستام از وقتی که رفته بود آلمان دیگه ندیده بودمش داره تماس تصویری برقرار میکنه
YOU ARE READING
Lost Girl (A Zayn Malik Fanfiction)
Fanfictionفقط ادامه بده و هیچ اهمیتی نده که بقیه چی میگن و چی فکر میکنن هر کاری میکنی فقط بخاطر خودت بکن این که یکبار سقوط کردی به معنی این نیست که قراره دوباره شکست بخوری تو دختر گم شده ای این موقعیه که سکوت, زیادی پر سر و صدا میشه ••••••••••••••••••••...