4

642 69 4
                                    

اون منو گرفت بغلش و باعث شد یه لبخند کوچیک بشینه رو لبم و اونم داشت میخندید. و رفتیم جلوی در .زنگ رو زد . و من گفتم

"خودتو خسته نکن من تنها هستم"

"اوه"

کیفمو باز کردم و کلیدامو آوردم بیرون و در رو باز کردم . وقتی رفتیم داخل خونه گفت

"اتاقت کجاست؟؟"

"ممنون میتونم خودم برم بقیشو خسته میشی"

"آره حتما . ولی بگو اتاقت کجاست؟"

چشم غره رفتم و گفتم

"طبقه بالا اتاق دوم"

بعد اینکه رسیدیم وایستاد جلو در و گفت

"نمیخوای در رو باز کنی؟؟...آخه دستام پره"

"حتما"

دستگیره ی در رو گرفتم و فشار دادم پایین و وقتی پاشو گذاشت تو اتاق چشام خورد به پوستر هایی که رو دیوارم بودن . ای وای اونا پوستر وان دی بودن . زود دستمو بردم سمت صورتش و چشاشو گرفتم

اون وایستاد و با عصبانیت گفت

"خانوم ویولتا داری چی کار میکنی ؟ اینطوری نمیتونم جلومو ببینم میخوای با هم بخوریم زمین اون یکی پاتم درد کنه ؟؟و منم ناقص کنی "

زود دستمو برداشتم از صورتش و خودمو جم و جور کردم . و فهمید من ناراحت شدم و گفت

"ببخشید . نفهمیدم چرا داد کشیدم "

خوشبختانه متوجه پوستر ها نشد. اون موقع میگفت نه به چشم غره رفتنات و توجه نکردنات نه به اون پوستر ها اون موقع باید از خجالت آب میشدم

سرمو تکون دادمو اون منو گذاشت رو تخت و گفت

"دستشویی کجاست ؟"

دستشویی که درست روبروی تختم بود رو با انگشت اشارم نشون دادم .

وقتی خواست پاشه دیدم اون موقع پوستر ها رو میبینه و زود از یقه ی کت چرمیش گرفتم و کشیدمش سمت خودم و تقریبا افتاد رو من

و تقریبا با صدای بلند گفت

"هی!!مشکلت چیه ؟؟چرا اینطوری میکنی؟؟"

چشام گرد شد و چشای اون عصبانی بود

"هیچ-چ -ی . فقط خ-خرابه "

داشتم به چشای عسلیش نگاه میکردم و برام حرف زدن سخت شده بود . و گفت

"خوب . باشه . من دیگه میرم "

و برگشت و وایستاد سر جاش وقتی اون پوستر ها رو دید و من دهنم بسته شده بود و نمیتونستم چیزی بگم

خوب هر دختری میخواد به کراشش نشون بده که دوسش داره ولی من با اون رفتارام ؟ اصلا !!

دوباره برگشت سمت من و گفت

"تو یه دایرکشنری؟؟!!"

و سوالش پر از تعجب بود. و من خواستم کم نیارم و گفتم

"نمیبینی؟"

اومد نشست رو تخت و روبروی من مثل اون بچه های احمق کوچولو که واسشون یه چیزی بخری خوشحال میشن داشت میخندید . و گفت

"چطور؟؟تو یه دایرکشنری؟؟اصلا معلوم نبود !! چرا چیزی نگفتی؟؟واوو.."

این زین مالیکه؟؟! جوری رفتار میکنه که انگار هیچ طرفداری نداره ؟؟

صورتمو یه جوری کردم و گفتم

"انگار سر تو یه جایی خورده . شما ها میلیون ها طرفدار دارین و تو داری جوری رفتار میکنی که انگار طرفداری نداری !!"

" تو فرق داری تو جوری رفدار میکردی که انگار ازم متنفری! هر دختر دیگه ای بود گریه میکرد بالا پایین میپرید و محکم بغل میکرد و تو..."

دهنش واز مونده بود . و خندیدم یه خنده ی واقعی

"من از اون دخترا نیستم "

"معلومه نیستی "

و دوباره گفت

"نمیخوای بگی دسشویی کجاست؟دیگه نمیتونم صبر کنم "

گفتم

"روبرو "

"مگه خرا... بی خیال . فهمیدم "

خندید و داشت میرفت که تبلتم که اونور اتاق رو میز بود به صدا در اومد . گفتم

"ببخشید!میشه؟.."

"بفرما"

"ممنون "

و رفت دسشویی و من به صفحش نگاه کردم و دیدم که یکی از دوستام از وقتی که رفته بود آلمان دیگه ندیده بودمش داره تماس تصویری برقرار میکنه

Lost Girl (A Zayn Malik Fanfiction)Where stories live. Discover now