از راهروی تاریک رد شدم و از ساختمون خارج شدم؛ هوا ابریه و درست مثل حال دل من گرفته
درسته! زندگی من مثل فیلما و رویاهایی که تو خواب میبینیم نیست ، یه زندگی تاریک با آینده ای تاریک . من خسته ام، خیلی وقته که میخوام از زندگیم دست بکشم ولی میدونی؟ جراعتشو ندارم .
بچه ها داشتن تو زمین خالی با هم بازی میکردن بچه هایی مثل من که یا خانواده ندارن یا خانوادشون ولشون کردن. من خودم شامل هر دو دسته میشم ، 5 سال پیش وقتی فهمیدم خانواده ای که باهاشون 16 سال زندگی کردم خانواده واقعی من نیستن و از گفتن حقیقت طفره رفتن و من خونه رو ترک کردم .
اوه خدای من. خونه ویولتا؟ تو حتی دختر واقعیشون نبودی !!
از کنار بی خانمان های گرسنه رد شدم تا دوباره برم خیابون های شلوغ و بین مردمی که کار، خونه، خانواده و هرچی که بخوان تو زندگیشون دارن؛ درسته منم همه ی اینارو یک زمانی داشتم ولی واقیت دردناک اینه که هیچکدوم متعلق به من نبودن.
من متعلق به اونجا نبودم
به ایستگاه مترو رسیدم و با کمک حرفه ای بودنم تو قایمکی وارد جایی شدن بدون بلیط سوار مترو شدم
اشتباه نکنید نمیخوام دزدی کنم ، حداقل اینجا نه من باید طعمه خودم رو نشون کنم که تو تاریکی شب، جایی که من بهش تعلق دارم به خواسته ام برسم .
رسیدم مرکز شهر، جایی که مردم طبقه متوسط به بالا رفت و آمد دارن. یه نگاهی به اطراف انداختم مردای کیف به دست که مسلما کار اداره ای میکنن، بچه هایی که دست بزرگتراشون رو کرفته بودن و راهی مدرسه بودن و دسته ای که پشت چراغ منتظر بودن تا برای عبور از خیابون سبز بشه.
بین جمعیت چشم به زنی افتاد کیف هرمس صورتیش که با شلوار دمپا گشادش ست کرده بود با کفشای پاشنه بلندش که قد و هیکلش رو به رخ همه میکشید و طوری که از قیافش معلومه هیچی براش مهم نیست.
چون همه چی داره!!! از دور میتونم شی که زیر نور خورشید دور گردنش میدرخشید ببینم.
گردنبندش .از اینور خیابون مواظبش بودم
وارد مغازه ای شد که از بیرون بهش میخورد که خیلی شیک باشه
به خودم زحمت ندادم که اسمشو بخونم
بیرون منتظرش بودمبعد از یک ساعت با چند تا کیف دستی اومد بیرون و کیف دستی رو داد دست مردی که بیرون منتظرش بود
چرا قبل متوجهش نشده بودم؟ به تیپش میخوره که رانندش باشه شایدم بادیگاردش
شِت!! کارم رو سخت میکنه ولی غیر ممکن نه
شروع کرد به راه رفتن و رانندش هم دنبالشخورشید داره غروب میکنه، سعی کردم نزدیکتر بشم تا مکالمشون رو بشنوم
' میخوام همین اطراف شام بخورم'
وقتی با چشمهاش اطراف رو انالیز میکرد گفت
سریع روی خودمو برگردوندم تا متوجه ام نشه
YOU ARE READING
Lost Girl (A Zayn Malik Fanfiction)
Fanficفقط ادامه بده و هیچ اهمیتی نده که بقیه چی میگن و چی فکر میکنن هر کاری میکنی فقط بخاطر خودت بکن این که یکبار سقوط کردی به معنی این نیست که قراره دوباره شکست بخوری تو دختر گم شده ای این موقعیه که سکوت, زیادی پر سر و صدا میشه ••••••••••••••••••••...