Chapter 7

4.9K 620 121
                                    



(از دید جیمین)

با صدای باز شدن قفل در از خواب بیدار شدم. منتظر بودم بیاد تو... دقایق سپری شدند... یه ساعت... چند ساعت... ولی کسی نیومد! صدای قفل شدن دوباره در رو نشنیدم. من دیوونه شدم که فکر میکنم در اتاقمو باز گذاشته؟!

ساعت رو چک کردم. 4 صبح بود. یک ساعت دیگه منتظر موندم. ولی باز کسی نیومد.

تصمیم گرفتم امتحان کنمو برم بیرون.

''جانگ کوک؟"

حتی نمیدونستم چرا دارم صداش میزنم. شاید میخواستم مطمئن بشم که این اطراف نیست. داشتم به در خروجی نزدیک میشدم که صدای ناله و هق هق کسی رو شنیدم.

هق هق؟؟ نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم! فقط باید فرار کنم و برم بیرون؟!

به جای اینکه به سمت در خروجی برم، خودم رو دیدم که داشتم سمت جایی که صدا میومد میرفتم. قفله! این جانگ کوک نیس! چون در از بیرون قفله!

سمت اتاقی که به نظرم اشپزخونه بود دویدم تا چیزی بردارم که بتونم باهاش قفل رو بشکنم. وای خدا رو شکر یه چکش توی کابینت بود.

برگشتم سمت اتاق و با قفل ور رفتم و شکستمش. رفتم داخل. کامل تاریک بود هیچی نمیتونستم ببینم!

"ن..نههه... خواهش میکنم به من نزدیک نشو... بسه خواهش میکنم!"

یکی این جمله رو زمزمه کرد ولی برای من غیر قابل شنیدن نبود.

دنبال کلید برق گشتم و چراغ رو روشن کردم.

''هیو..هیونگ؟؟؟ اوه خدای من سوکجین هیونگ؟؟"

''خدای من هیونگگگ... تو زنده اییی!!"

”ج... جیمینا!"

میتونستم ببینم چقد اسیب دیده. بدنش پر از کبودی بود.

"شششش، هیونگ هیچی نگو. ما از اینجا میریم بیرون. میتونی سر پا وایسی؟"

سرشو تکون داد و کمکش کردم بایسته. نزدیک در رسیده بودیم که در باز شد و کسی وارد خونه شد!

''یونگییی"

''جیمین! سوکجین هیونگ!"

چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود. چقدر دلم براش تنگ بود.

***

(از دید یونگی)

''یونگییی"

''جیمین! سوکجین هیونگ!"

سمتشون دویدم و محکم بغلشون کردم. دلم براشون تنگ شده بود. مخصوصا جیمین!!

''آ..آخخ یونگی!"

"اوه ببخشید هیونگ... حالت خوبه؟ جیمین تو؟ اون بهت صدمه نزده؟؟"

''ما الان باید از اینجا بریم یونگی... ممکنه جانگ کوک برگرده!"

"نمیدونم اینجا چه خبره. ولی این جانگ کوک بود که بهم زنگ زد و گفت بیام اینجا"

You're MineWhere stories live. Discover now