تو سکوت داشتیم صبحونمونو میخوردیم. اره من اجازه دادم صبحونشو خونه من بخوره، و اره من براش اشپزی کردم. اون دیروز منو نجات داد، این حداقل کاریه که میتونستم براش بکنم، درسته؟؟
هیچکس تلاشی برای حرف زدن نمیکرد. وقتی دیشب رو کاملا یادم اومد حس خجالت بهم دست داد؛ من جلوش گریه کرده بودم، خورد شده بودم.
+ در مورد یونگی هیونگ...
- بیا در مورد دیشب حرف نزنیم.
هر دومون همزمان گفتیم.
اون با چشمای سوالیش بهم نگاه کرد ولی دیگه هیچی نگفت.
-من اینجا اومدم که همه چیه فراموش کنم پس بیا دیگه در موردش حرف نزنیم. و در هر صورت این اخرین دیدارمونه نه؟
+ هیونگ!!
-ببین جانگ کوک من با این افکاری که تو نزدیکم باشی راحت نیستم، در واقع این منو میترسونه؛ و من واقعا نمیدونم چی تو سرم میگذشت که بهت اجازه دادم بیای تو خونم و بشینیم با هم صبحونه و بخوریم و با هم حرف بزنیم مثل دوستای دوران بچگی که خیلی وقته همدیگه رو ندیدن!
+ تو هنوز منو یادت نمیاد!!!
- هاه؟؟
+ اوه البته، من چه فکری با خودم کردم؟ تو فقط یه بار منو دیدی و حتی اسممو نفهمیدی.
- جانگ کوک چی...
+ ولی من هنوز همه چی یادمه هیونگ، همه چی؛ من به عشق تو اولین نگاه اعتقاد نداشتم، تا اون روز؛ ولی این عشق در یک نگاه نیست این عشق در دیدار اوله.
- باشه جانگ کوک ما کارمون همینجا تمومه میتونی بری.
+ هیونگ خواهش میکنم اول بهم گوش بده.
بلند شدم و خواستم برم اتاقم ولی اون مچ دستم گرفت.
- جانگ کوک من...
+ فقط یه روز!!
نگاه گیجمو بهش انداختم.
+ فقط یه روز بهم وقت بده هیونگ. من فقط میخوام نشون بدم واقعا چقدر از ته دلم متاسفم؛ و بعدش اگه بازم نتونستی منو ببخشی، باشه من میرم، ازت دور میمونم!
- جانگ کوک تو واقعا مجبور نیستی این کار رو بکنی! تو بخششم رو میخوای؟ باشه من بخشیدمت، ولی الان من فقط میخوام تنها باشم.
+ من زندگیتو نجات دادم!!
- ببخشید؟ الان منت میزاری؟ چیزی در قبالش ازم میخوای؟؟
+ اره، من نزدیک بود همونجا بمیرم، پس تو بهم مدیونی.
-واااو!! منم زخماتو ضد عفونی کردم و گذاشتم اینجا بخوابی حتی بهت صبحونه دادم، پس ما بی حسابیم.
+ من هیچکدوم از اینا رو ازت نخواستم، تو بودی که منو اینجا اوردی، و ما همزمان خوابمون برد و تو میتونستی وقتی از خواب بیدار شدم ازم بخوای که برم.
- منم ازت نخواسته بودم که نجاتم بدی!
+ من ممکن بود اونجا بمیرم.
- ولی تو الان زنده ای!
+ ولی من اسیب دیدم.
- منم درمانت کردم.
+ ولی من هنوز زخمیم.
- پس زودتر خودتو به نزدیکترین بیمارستان برسون.
+ آه چینچاااااا، هیووووونگ!!!!
آه این بچه واقعا...
کیوته.
صبر کن چی؟؟!!!
- جانگ کوک خواهش...
+ من فقط یه روز ازت خواستم هیونگ.
- تو نمیخوای تمومش کنی نه؟
+ نه.
- هایشششش.
+ اینو باید به عنوان بله در نظر بگیرم؟
- انتخاب دیگه ایم برام نمیزاری.
+ ممنونم هیونگ!!!!
منو کشید سمت خودشو سفت بغلم کرد.
- جانگ کوک فکر کنم...
+ ببخشید ببخشید، من فقط خیلی خوشحالم متاسفم.
این رو گفت و برگشت سر جاش نشست و صبحونشو خورد در حالی که یه لبخند گنده رو صورتش بود.
تو دیوونه ای جیمین!!
***
(از دید جانگ کوک)
من در واقع نمیدونم چیکار باید بکنم!
ولی انتخاب دیگه ایم نداشتم.
یا الان یا هیچ وقت.
من هر کاری حاضرم بکنم تا بخشیده بشم!
بعد از خوردن صبحانه ای که جیمین هیونگ درست کرده بود، به بهونه¬ این که چند تا وسیله باید از خونم بردارم خونش رو ترک کردم.
امیدوارم سر قولش بمونه و وقتی برگشتم همونجا باشه.
وقتی در زدم خدا خدا میکردم که درو باز کنه، و اون درو باز کرد.
+ اوه خدا فکر میکردم شانسم رو از دست دادم!
- خب الان چی جانگ کوک؟؟
+ من چندتا دی وی دی اوردم!
- جدی؟ من وقت برا این چیزا ندارم!
+ ما همین الان قراره این فیلما رو نگاه کنیم.
- من حتی خوشمم نمیاد! من فیلم باز نیستم!
+ بیا فقط امتحانش کنیم هیونگ!
- من حق مخالفت ندارم نه؟
+ نه!
- باشه باشه، پس فکر کنم باید برم پاپ کورن بخرم.
+ نیاز نیس من با خودم اوردم.
پاکت رو بهش نشون دادم.
- وااو تو اصلا اماده نیستی.
+ نه نیستم.
- اره میبینم!
موقع تماشای فیلم به این فکر میکردم که بعدش چیکار باید بکنم. من واقعا هیچ ایده ای ندارم و نمیدونم چیکار باید بکنم و چه زمانی بهتره برای درخواست بخشیده شدنم!
وقتی یهو صدای دادش رو شنیدم تمرکزمو از دست دادم.
- یاااا من بهت گفتم ما نباید اینو ببینیم! خاموشش کن خاموشش کن!!
اره ما داشتیم فیلم ترسناک میدیدیم، من نمیدونستم جیمین از این ژانر فیلم بدش میاد و تمام فیلمایی که من اورده بودم همش ترسناک بود. اولش اون بهم گفت که نباید اینو ببینیم ولی من اصرار کردم!
- میگم خاموشش کن!
کیوتتت!
+ هیونگ میدونی چیه؟
- چی؟ اول اون تی وی رو خاموش کن.
+ اینکه وقتی میترسی خیلی بامزه میشی.
- .......!!!!!
+ هیو... اخ!
صدام با برخورد بالشی که اون سمت صورتم پرت کرد خفه شد.
+هیونگ دردم گرفت.
- حقته؛ حالا پاشو برو بیرون!
از جاش پا شد دستمو گرفت و کشید.
- بیرونننن!
+ هیونگ من نمیرم.
- من بهت یه شانس دادم ولی تو اذیتم میکنی. همین الان برو بیرون.
+ تو یه روز بهم بدهکاری.
- بیرون.
+ نهه!
- جانگ کوک.
+ هیونگ.
- هایششش جانگ کو...
نفهمیدم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم دیدم جیمین روی منه (اه لوس شد دیگه)
پوزیشن افتضاحی بود.
فکر کنم تقریبا چند ثانیه تو همون پوزیشن موندیم و چشم تو چشم بهم خیره بودیم که یهو جیمین به خودش اومد و از روم پا شد و رو مبل نشست.
- ببخشید.
هر دومون همزمان گفتیم.
تی وی رو خاموش کردم و رو همون مبل نشستم.
+ دیگه فیلم ترسناک نگاه نمیکنیم.
- من تشنمه میرم از یخچال چیزی بردارم.
اون گفت و نشیمن رو ترک کرد.
+ هیونگ.
- چیه؟
+ تو سرخ شدی.
- جانگ کوک به خدا اگه یه کلمه دیگه...
+ غلط کردم شوخی بود!!
اون چشماش رو چرخوند و رفت اشپزخونه.
***
(از دید جیمین)
عالی شد! جیمین تو الان دقیقا شکل یه گوجه شدی! عقلتو از دست دادی؟
اوه نه اشتباه برداشت نکنید من عاشق جانگ کوک نشدم. نه. من سندرم استکهلم ندارم. (سندروم استکهلم یه پدیده روانیه که گروگان نسبت به گروگانگیر حس مثبت و عشق پیدا میکنه تا حدی که ازش دفاع هم میکنه.)
باید اب بخورم، اینجا چرا اینقدر گرمه؟؟!!!
پارچ اب و لیوان رو برداشتم و کمی اب خوردم. من نمیخوام جانگ کوک رو به اشتباه بندازم. به خاطر اینکه اونو دوس دارم سرخ نشدم، عمرااااا!!
ولی الان که بهش فکر میکنم... اون کیوته!
اوه نه جیمین تو فقط خفه شو!
(از دید جانگ کوک)
واقعا دیگه ایده هام ته کشیده! چیکار باید بکنم؟ همه چیزو دارم خراب میکنم. براش اشپزی بکنم؟
اییییی مسخرس!
ولی من غذایی بلدم که مطمئنا عاشقش میشه.
+ هیوووونگ!
- چیه؟!
اون از اشپزخونه داد زد.
+ میشه از اون اشپزخونت بیای بیرون؟
- ببخشید؟؟؟
از اشپزخونه بیرون اومد و نگاه شوکه اش رو بهم دوخت.
- فکر کنم دیگه داری زیاده روی میکنی، تو نمیتونی بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم. اینجا محدوده فرمانرواییه منه!!
رفتم سمتش و جلوش وایسادم. با انگشتم به شونش زدم و شیرین ترین لبخندمو بهش زدم.
+ هیونگ خیلی حرف میزنی.
بعد راهمو کشیدم و رفتم تو اشپزخونه.
عاشق اذیت کردنشم خیلی بامزس!!
میدونم الان دقیقا مثه یه نوجوون عاشق دبیرستانی به نظر میرسم.
اون بعد از اینکه چیزی زیر لبی غر زد بلافاصله دنبالم اومد تو اشپزخونه.
خب مواد لازم همه چی هست خدا رو شکر.
- چیکار داری میکنی؟
+ اشپزی!
- اونو که دارم میبینم.
+ هیونگ تو فقط برگرد نشیمن و تی وی نگاه کن، من نهارمونو اماده میکنم.
- چی میخوای بپزی حالا؟
+ یه چیز مخصوصی که باعث میشه اسمتم یادت بره.
- حالا هر چی.
اون از اشپزخونه رفت و صدای تی وی رو شنیدم که روشن شد. منم دست به کار شدم امیدوارم واقعا ازش خوشش بیاد!!
***
- یه املت سوخته؟!!!
+ من تمام تلاشمو کردم هیونگ!!
- این قطعا باعث میشه که اسممو یادم بره. این اصلا قابل خوردن هست؟؟
+ من مطمئن نیس...
- چی؟
+ شوخی کردم بابا، قبل اینکه تو بشقاب بکشم تستش کردم!
- تو که قصد نداری منو مسموم کنی، داری؟
یه نگاه "داری سر به سرم میذاری" بهش انداختم و اون نگاهشو ازم گرفت. کمی از غذا رو مزه کرد.
+ خب؟
- چی خب؟
+ نمره بده!!
با شوق زیاد بهش گفتم.
- خببب اگه 10 بالاترین نمره باشه... هممممممم 2.
+ عـــه چینجا؟
- خب تخم مرغا که سوختن، خیلی شوره، و نصفشم که بی مزه¬س!!
+ داری چاخان میکنی.
- نه چاخان نمیکنم!!
+ چرا میکنی! این مزش بهتر از اونیه که تو میگی!
- خب ذائقه ها فرق میکنه رفیق، شاید دفعه بعدی خوش شانس بودی!
+ یعنی منظورت اینه دفعه ی بعدیم داریم؟؟؟؟
- نـچ!
+ تو الان گفتی دفعه بعدی! پس دفعه بعدیم میبینمت، این اخرین شانس من نیس!!!
- نهه جانگ کوک این اخریشه.
+ تو رو حرفات واینمیسی!!
- هر چی، الان چی؟؟
+ الان تو اون غذا رو میخوری، چه دوسش داشته باشی چه عاشقش باشی!
- چه دوسش داشته باشم چه عاشقش باشم؟ من 2 دادم بهش!
+ تو نمیتونی گولم بزنی هیونگ.
- دوباره باید بگم؟؟
+ نه، تو یه روز بهم وقت دادی!
- مشتاقانه منتظرم که امروز تموم شه.
+ خب من مطمئنم که این اخریش نیس پارک جمن شییی.
- میبینیم جون جانگ کوک!!
اون بهم نیشخند زد و از آشپزخونه بیرون رفت.
اون الان دقیقا بهم نیشخند زد؟؟؟
اوه باشه، اون جذاب بود!
+ هیونگ میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
- تو همین الان پرسیدی!
+ هیونگگگ!
- بپرس.
+ در مورد... در مورد یونگی هیونگ.
- جانگ کوک خواهش میکنم شروع نکن.
+ لطفا اول بهم گوش بده!!
- جانگ کو...
+ میدونم میدونم تو هنوز براش اماده نیستی، میتونم ناراحتی رو از تو چشمات ببینم، ولی هیونگ تو نمیتونی ازش عبور کنی تا وقتی که قبولش نکنی!
هیچی نگفت و از خوردن دست نگه داشت! میتونم غم رو تو چشاش ببینم.
+ من میدونم که چقدر عاشقش بودی. بعد از اتفاقی که بین ما افتاد، هر شب میتونم بشنوم که که گریه میکنی و اسمشو صدا میزنی. بعد از سالها دنبال کردنت میدونم که چقدر دوسش داری. ولی هیونگ، اون رفته؛ منظورم این نیس که کاملا فراموشش کنی، چیزی که میخوام بگم اینه که زندگی هنوز ادامه داره و مطمئنم که یونگی هیونگ از این که اینجوری غمگین ببینتت خوشحال نیس. تو شاید چیزی نگی ولی همه چی از تو چشمات معلومه!!
- تو خودتم گفتی که میدونی چقدر عاشقش بودم، پس باید بدونی که چی داری میگی. این چیزی که شماها میگین غیر ممکنه، و همتون ازم میخواین که ازش عبور کنم، جانگ کوک این اصلا اسون نیست!!
+ من قبلا از یکی پرسیدم، که چطور با غم از دست دادن پدر مادرش کنار اومد، با تنها بودن؛ اون بهم گفت به کمک دوستاش تونسته بود تحمل کنه. من اون موقع خونوادم رو از دست داده بودمو میخواستم خودکشی کنم ولی اون فرشته منو نجات داد. اون حتی منو نمیشناخت فقط منو دید که میخوام خودمو بکشم. باهام حرف زد. فکر کنم خواست حواسمو پرت کنه! به هر حال چیزی که میخوام بگم اینه که تو دوستاتو داری منو داری، ما هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنیم!!!
- راجع به اونی که حرف میزنی، خب اون یه احمقه. چطور تونسته با غم از دست دادن پدر مادرش کنار بیاد؟ دوست و خانواده یه چیز جدان جانگ کوک!
من زمزمه کردم: یعنی تو فکر میکنی احمقی هیونگ؟
- هاه؟
+ هیچی؛ هیونگ تو فکر کنم منظورمو نفهمیدی نه؟ هیونگ تو وقتی یونگی هیونگ مرد اولین کاری که کردی چی بود؟
- گریه، البته. این یه سوال انحرافیه؟؟
+ در کنار اون چیکار کردی؟
- یعنی چی که در کنار اون؟
+ تو دوستاتو تو سئول ترک کردی!
- برای اینکه میخواستم با خودم تنها باشم.
+ نه هیونگ، تو به تنهایی نیاز نداری. تو به یکی نیاز داری، نه زمان، و تو حتما سئول رو ترک کردی چون همه چیز تو رو یاد یونگی مینداخت و همونطور که گفتم هیونگ، تا تو این حقیقت رو قبول نکنی و باهاش کنار نیای نمیتونی به زندگی عادیت برگردی. تا زمانی که متوجه بشی اون دیگه اینجا نیست!!
با گفتن اخرین کلمه اون شروع کرد به گریه کردن. نمیخوام اینجوری ببینمش ولی مجبور بودم که این حرف رو بهش بزنم.
اول دودل بودم که برای دلداری دادنش بغلش کنم یا نه ولی فهمیدم که اون به یه شونه احتیاج داره تا گریه کنه.
بهش نزدیک شدم و بغلش کردم. فکر میکردم منو پس بزنه ولی نزد. گریه کرد و گریه کرد تا اینکه حس کردم وزنش سنگینتر شد.
+ هیونگ؟
عمیقا خوابیده بود.
با خودم کلنجار میرفتم که بغلش کنم و ببرم اتاقش ولی از ترس اینکه بیدارش کنم میخواستم بذارمش رو مبل بخوابه، ولی کنجکاو شدم که اتاقش چه شکلیه. بغلش کردم و خیلی اروم به سمت اتاقش رفتم تا بیدارش نکنم.
رو تخت خوابوندمش و لحاف رو روش کشیدم. هوا سرد بود و نمیخواستم مریض شه.
میخواستم از اتاق برم بیرون که از دستم گرفت.
- نرو، خواهش میکنم!!
چشماش بسته بود و نفهمیدم که بیدار بود یا داشت خواب میدید.
- خواهش میکنم!
قطره اشکی از چشمش سر خورد و رو بالش افتاد.
هیونگ متنفرم از این که اینجوری ببینمت! جیمین قدیمی رو برگردون، اون جیمین قدیمی که من رو پشت بوم دیدمش، فرشته منو برگردون!!
حتی تو خوابم میتونم بفهمم چقدر داره درد میکشه.
تو سئول چه اتفاقی افتاده؟ واقعا میخوام بدونم چه اتفاقی برا یونگی افتاد؟ چرا یه حسی بهم میگه این قضیه به اون ربط داره؟؟ نگو که...
نه اون همچین کاری نمیکنه. میدونم اون عاشق جیمینه ولی... اون همچین کاری نمیتونه کرده باشه... این فقط مسخرس.
من میشناسمش میدونم اون کارایی که قبلا کرده به خاطر این بود که جیمین رو خیلی دوست داشت ولی اون از اینجور ادما نیس نه... اون قبلا بهم کمک کرد، اون هیونگ خوبی برای من بود... این با عقل جور درنمیاد که چیزی که فکر میکنم درست باشه!!!
ولی واقعا چی شد؟؟ باید با نامجون هیونگ تماس بگیرم؟ ولی شمارش یادم رفته.
و چرا جیمین چیزی راجع بهش نمیگه؟ اون اصلا میدونه؟؟ این دلیلیه که سئول رو ترک کرد؟ به خاطر این برگشته بوسان؟؟
کلی سوال تو ذهنم هست ولی نمیخوام از جیمین بپرسم فکر میکنم این زیادیه براش، همین چند دقیقه پیش کلی حرف گفتم بهش اون الان فقط به ارامش ذهنی نیاز داره!
همونجا موندم و تو خواب تماشاش کردم.
بعد تقریبا یک ساعت اون دستشو از مچم جدا کرد، اون بیدار شده بود.
اره وقتی اون از دستم گرفت و گفت پیشش بمونم منم نخواستم دستش رو از مچم جدا کنم و همونجا موندم و گزاشتم وقتی خوابه دستم رو بگیره.
- اوه ب..بخشید!
+ نه هیونگ اشکالی نداره. الان خوبی؟
- اره. بازم متاسفم و ممنونم!
+ نه هیونگ من باید معذرت خواهی کنم. باید بیشتر راجب احساساتت حساس میبودم!
از تخت پاشد و مقابلم ایستاد، حالا هر دومون سر پا بودیم.
- نه جانگ کوک فکر کنم بهش نیاز داشتم، ممنون ازت. واقعا الان خوشحالم که تا اینجایی!
+ متاسفم.
- نه گفتم که اشکالی نداره.
+ متاسفم برای کارایی که کردم برای... میدونی که.
- بیا فقط گذشته رو فراموش کنیم و یه شروع جدید با هم رقم بزنیم.
و شیرین ترین لبخندش رو نثارم کرد. من خواب نیستم؟؟
+ تو جدی هستی هیونگ؟
- اهاهاها من فکر میکردم تو بخششم رو میخواستی!
+ اره... ولی...
- سلام من پارک جیمینم و شما؟
دستش رو جلوم نگه داشت و منتظر بود تا باهاش دست بدم. چند دقیقه طول کشید تا بفهمم داره چیکار میکنه.
+ واااااااااااااه هیونگگگگگگ!
خیلی خیلی خوشحالم و به جای اینکه باهاش دست بدم سمت خودم کشیدمش و محکم بغلش کردم.
نمیدونم به خاطر شوکی که بهش وارد شد یا تعادلی که از دستش داد، دوتامون افتادیم رو تخت و من هنوز بغلش کرده بودم. اون هلم داد و خندیدیم.
ـ خیلی خوشحالی.
+ ببخشید... هه هه، من فقط... خیلی ممنونم هیونگ خیلی خیلی ممنونم!
- نه جانگ کوک من اونیم که باید ازت تشکر کنم... ممنونم ازت!
***
(از دید جیمین)
شاید برای خیلیا سوال بشه که چرا من همچین دیوونگی کردم که کسی قبلا منو دزدیده بود و... بهم تجاوز کرده بود رو... بخشیدم و گزاشتم دوباره وارد زندگیم بشه.
ولی من میتونستم تاسف و پشیمونی رو از تک تک کلمات و رفتارش بفهمم.
ولی این اتفاق افتاد و ما نمیتونیم تغییرش بدیم. ممکنه یه رابطه دوستی جدید شروع کنیم؟ الان واقعا به یکی کنارم نیاز دارم.
تمام چیزایی که جانگ کوک گفت درسته، من خیلی احساساتی بودم راجع به قبول کردنش! یونگی رفته! و من باید به زندگیم ادامه بدم، هر چقدر گریه و عزاداری کنم چیزی تغییر نمیکنه... اون برنمیگرده!!
فکر میکنم این اخرین باری باشه که گریه کردم یونگی، هر روز دلم برات تنگ خواهد شد، ولی مجبورم که همه چیز رو فراموش کنم. لطفا از هر جا که هستی مراقبم باش...
خدافظ یونگی، دوستت دارم!
***
چند روزی از موقعی که تصمیم گرفتم جانگ کوک رو ببخشم میگذره. اون اغلب برای دیدنم به خونم میاد. با هم میریم ساحل و بعضی وقتا منو میبره خونش و فیلم نگاه می کنیم.
روزها که میگذشت بیشتر به من ثابت میشد که شانس دومی که به جانگ کوک داده بودم فکر بدیم نبود در واقع!
بعضی وقتها به این فکر میکنم ما چطور اون جوری شروع کردیم! این که برام مزاحمت ایجاد میکرد! چون اون در واقع بچه خوبیه، مثل یه دونگسنگی که من هیچوقت نداشتم!!
اگه اون اتفاقا هم نمیوفتاد جانگ کوک میتونست بهترین دوستم باشه!!
داشتم میرفتم سمت اشپزخونه که صدای در رو شنیدم! جانگ کوک؟ انتظار نداشتم که بیاد چون گفته بود دیر میاد!
در رو باز کردم و کسی رو که اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم پشت در بود!
- ه..هیونگ!!!
+ وات د فاک جیمین؟؟ به این فکر نکردی که ما چقدر ممکنه نگرانت باشیم؟؟
مستقیم اومد داخل بدون اینکه نگاه غضبناکشو ازم بگیره. درو بستم و برگشتم سمتش.
- م..من متاسفم!
+ متاسفی؟ فقط همینو داری بگی؟ متاسفی؟ یعنی واقعا اینقدر برات سخت بود که یه مسیج بهمون بفرستی یا شمارمونو بگیری و یه خبری بدی؟؟
- هیونگ، داد نزن!
+ یادت رفته که اونجا هنوز ادمایی هستن که نگرانتن؟ که چرا هنوز ازت جوابی نگرفتن؟
- هیونگ من واقعا متاسفم، همون شبی که رسیدم گوشیمو دزدیدن.
+ اوه خدای من جیمین!!!
اون منو سمت خودش کشید و چک کرد که حالم خوبه یا نه.
- هیونگ من خوبم!
+ چرا بهمون نگفتی جیمین؟ چرا تلفن کسیو قرض نگرفتی ک بهمون زنگ بزنی؟؟
- خواستم اینکارو بکنم ولی کسی رو پیدا نکردم گوشیشو بهم قرض بده، چون من اینجا جدیدم و مردم معمولا تردید میکنن که گوشیشونو به یه غریبه قرض بدن! و هیونگ من زمان میخواستم که تنها باشم! زمانی که بهش نیاز داشتم بهش رسیدم، و اگه برمیگشتم یا میزاشتم شما بیاین اینجا همش هدر میرفت، تلاشم هدر میرفت! اونوقت منو برمیگردوند به چیزایی که میخواستم فراموش کنم!
+ ولی بازم تو باید بهمون خبر میدادی، میگفتی که حالت خوبه، ما هممون از نگرانی داشتیم میمردیم، حتی به پلیسم خبر داده بودیم. بعد از اون اتفاقایی که افتاد تو نمیتونی ازمون انتظار داشته باشی که نگرانت نشیم!
- متاسفم هیونگ!
+ ببخشید که سرت داد زدم، کنترلمو از دست دادم. الان خیالم راحت شد که حالت خوبه! ولی دیگه همچین کاری نکن.
- چشم.
نشست رو مبل و چشماشو بست، شاید به خاطر سفر کوتاهش خسته شده.
- اممممم هیونگ اینطور نیس که برای رفتنت مشتاق باشم ولی میخوام بپرسم که کی برمیگردی، چون پرواز بعدی ساعت 10 عه و الانم ساعت 9 عه!!
این سوال رو ازش پرسیدم چون من منتظر جانگ کوک بودم که قرار بود بیاد خونم و اگه اون الان بیاد و هیونگ ببینه که من با جانگ کوک دوست شدم شوکه میشه!
+ شوخیت گرفته؟ من قراره بمونم همینجا، تازه با ماشین خودم اومدم!!
- ولی هیونگ! کارت چی میشه؟
+ یه هفته مرخصی گرفتم!!
- هیونگگگگ!
+ میخوام پاشم نهار درست کنم تو که نخوردی؟ من دارم از گشنگی میمیرم.
- آههه چینجا هیونگ!
+ تو نمیتونی جلومو بگیری جیمین.
این رو گفت و رفت سمت اشپزخونه.
زود دویدم سمت اتاق، فورا با جانگ کوک تماس گرفتم.
- جانگ کوک تو نمیتونی بیای اینجا!!
+ ها؟ هیونگ اخه چرا؟ ما قرار بود اون فیلم جدیده رو ببینیم یادت رفته؟؟
- سوکجین هیونگ اینجاست!
+ چیییی؟؟؟
یهو اون لحن شیرینی تو صداش از بین رفت و جاش رو سردی و نگرانی گرفت.
- سوکجین هیونگ اومده و خدا میدونه چقدر قراره بمونه، بزار...
+ از اون خونه بیا بیرون!!!
- جانگ کوک؟؟
+ بهم گوش بده جیمین! تو باید از اون خونه بیای بیرون! همین الان!
- جانگ کوک داری منو میترسونی! مشکل چیه؟
+ سوکجین، سوکجین هیونگ...
- چی؟!
+ اون... اون همه نقشه ها رو کشیده بود!!
- چه نقشه ای؟
+ جیمین... سوکجین هیونگ ازم خواسته بود که بدزدمت، اون همه نقشه¬ها رو کشیده بود، اون دوست داره، بیشتر از یه برادر کوچیکتر.
- جانگ کوک من...
+ جیمین؟ تو داری با جانگ کوک حرف میزنی؟
سوکجین هیونگ وارد اتاق شد، درو یواشکی قفل کرد که از چشمم دور نموند.
+ گوشی رو بده به من.
- هیونگ.
+ گفتم اون گوشی لعنتی رو بده به من!
- هیونگ داری منو میترسونی.
+ ببین جیمین من نمیخوام بهت صدمه بزنم! خب؟ این اخرین کاریه که میخوام انجام بدم، پس اون گوشی کوفتی رو بده.
از فرصت استفاده کردم و وقتی بهم نگاه نمیکرد دویدم سمت در ولی اون از بازوم گرفت و محکم نگهم داشت.
+ تو هیچ جا نمیری جیمین!
- ولم کن، بزار برم هیونگ!
اون هلم داد افتادم رو تخت، زانوم به گوشه تخت خورد و درد گرفت.
گوشی رو از دستم گرفت و چک کرد که جانگ کوک هنوز پشت خطه یا نه و قبل از اینکه حرف بزنه با گوشیم یه کاری کرد.
+ هی چه خبرا جانگ کوک؟ خیلی وقته که باهات حرف نزدم.
- به جیمین صدمه ای بزنی مردی!!
وقتی جواب جانگ کوک رو شنیدم فهمیدم که سوکجین هیونگ اسپیکر رو فعال کرده.
+ اصلا هم نترسیدم، ادبت کجا رفته؟
- میکشمت سوکجیننن!!
+ هه، واااو تحت تاثیر قرار گرفتم! ولی تو هنوزم از خون میترسی یادت نیس؟ برای همینم نزاشتی اون موقع هوسوک رو بکشم.
- جیمین میدونم داری صدامو میشنوی، من دارم میام اونجا منتظرم بمون.
+ فیلم هندی رو تمومش کن! فکر کردی میزارم جیمین رو داشته باشی؟ اونم بعد از کارایی که کردم؟ بعد از اینکه یونگی رو کشتم تا جیمین رو داشته باشم؟ هه چه خوش خیال!
- ت..تو یونگی رو کشتی؟؟؟
دیگه نتونستم فقط وایسم و به حرفاشون گوش بدم بعد از این که فهمیدم با اون کسی که زندگی یونگی رو گرفته تو یه اتاق ایستادم!
+ بای جانگ کوک!
تلفن رو قطع کرد و گوشی رو به سمتی پرت کرد.
- تو یونگیو کشتی؟؟؟!
+ من وقت برا توضیح دادن ندارم جیمین تو باید با من بیای!
از دستم گرفت و منو کشون کشون از خونه خارج کرد و سمت ماشینش برد.
- تو یونگی رو کشتیییی؟؟؟!!
جوابمو نداد و نگاهش رو به جاده دوخت. چند دقیقه بعد به یه جایی رسیدیم، در ماشین رو باز کرد منو دوباره سمت خونه ای برد. فرار کردن الان الویت من نیست، الان فقط میخوام تمام حقیقت رو بدونم.
- چرا هیونگگ؟ چرا یونگی؟؟
این سوال رو وقتی وارد خونه شدیم پرسیدم، در رو قفل کرد.
- هیونگگگ جوابمو بدههه!!
+ چون من عاشقتم! جیمین من عاشقتم تو اینو میدونی، من قبلا بهت اعتراف کردم، قبل از یونگی، حتی قبل از هوسوک، ولی تو چیکار کردی؟ تو ردم کردی و گفتی که من فقط برات مثل یه برادر بزرگم، و روز بعد اومدی گفتی که با یونگی قرار میزاری! و تو نمیتونی تصور کنی من چقدر اون موقع اسیب دیدم، چقدر دلم میخواست خودمو بکشم! همش از خودم میپرسیدم چرا نباید من باشم؟؟ من همیشه کنارت بودم، وقتی به کسی نیاز داشتی من اونجا بودم، هیچ وقت ترکت نکردم، ولی تو هیچ وقت به من یه فرصت ندادی پس الان نپرس که چرا اینجوری شد، اینا همش تقصیره توعه!
- ولی تو یونگی رو کشتی؟ چطور تونستی هیونگ؟؟؟ اون دوستت بود!!!
+ مطمئنی؟ چطور مطمئنی من اون رو به چشم یه دوست میدیمش در حالی که اون خودشو وارد زندگی ما کرده بود؟! من هیچ وقت باهاش مثل یه دوست رفتار نکردم و اونو دوست خودم ندونستم. اون کسی رو که مال من بود ازم گرفت، چرا باید اونو دوست صداش کنم؟؟
- من مال تو نیستم!!
+ هنوز نه.
- تو خیلی خودخواهییی!
+ اگه این چیزیه که تو راجع بهم فکر میکنی، در هر صورت من همه ی این کارا رو به خاطر تو دارم انجام میدم.
- من هیچ وقت از این که با یه هیولایی مثل تو باشم خوشحال نمیشم!!
+ که چی؟ پس با ادمی مثله جانگ کوک باشی خوشحال میشی؟ باید بهت یاداوری کنم که اونم جزو این نقشه بود.
- بووود! ولی الان عوض شده، ازم عذرخواهی کرد.
+ حالا هر چی. به هر حال تو هیچ جا نمیری جیمین همینجا با من میمونی. تو مال منی اینو تو مغزت فرو کن!
اون اتاق رو ترک کرد و من تنها موندم، و تازه متوجه شدم که من باید فرار میکردم و حقیقت رو از جانگ کوک میپرسیدم... و الان من اینجا زندونی شدم!
سوکجین هیونگ، از بین این همه ادم، چرا اون؟؟ من میتونم به خاطر کشیدن اون نقشه ها و بلاهایی که سرم اورد ببخشمش، ولی... کشتن یونگی؟؟ نه من هیچ وقت هیچ وقت نمیبخشمش!!!!
بعد از مدتی با ظرف غذا برگشت! اون انتظار داره من الان بتونم غذا بخورم؟ بعد از همه این اتفاقا؟
قبل از اینکه حتی بتونه کلمه ای بگه لیوان اب رو از رو سینی برداشتم و پاشیدم رو صورتش.
- تنهااام بذار!!
+ این کارات رو من اثر نداره جیمین. چون دوست دارم دلیل نمیشه که نتونم بهت صدمه بزنم اگه لازم باشه این کارو میکنم، الان بخور غذاتو.
- دیگه نمیشناسمت!!!
+ بهت که گفتم، اینا همش تقصیر توعه، تو منو به اینی که الان هستم تبدیل کردی، تقصیر تو و یونگیه! ولی نگران نباش من همیشه میتونم عوض شم فقط این حقیقت رو قبول کن که سرنوشت منو تو رو برای هم ساخته و اون وقت همه چی اوکی میشه!
- تو دیوونه ای!!
+ هستم!... یادت میاد اون روزی که بیدار شدی و دیدی برهنه ای و به خاطرش جانگ کوک رو سرزنش کردی؟
جوابشو ندادم ولی میتونستم اون روز رو کاملا به یاد بیارم.
+ بیچاره جانگ کوکی به خاطر کاری که نکرده بود سرزنش شد.
پوزخند زد.
- منظورت چیه؟
چیزی نگفت و به جاش لبخند زد، یه لبخند شیطانی!
- نه تو اون کارو نکردی!!
+ اوه چرا کردم!
ناگهان تمام انرژی و توانمو از دست دادم و رو زانوهام افتادم.
چرا؟ چرا اون کارو باهام کرد؟
بهم نزدیک شد و از شونه هام گرفت و بلندم کرد و روی تخت نشوند.
میتونم صدای خنده¬شو بشنوم.
+ خیلی ضعیف به نظر میای عشق من، باید یکم استراحت کنی!
هلش دادم و اون تعادلشو از دست داد و افتاد رو زمین.
دوباره خندید و با تعجب بهم نگاه کرد.
+ اگه نمیخوای غذا بخوری نخور، منم انقدر گشنت میزارم که دفعه بعدی رو زانوهات بیوفتی التماس کنی. دیگه برات اسون نمیگیرم جیمین اگه میخوای بازی کنی باشه منم اینکارو میکنم!
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. هنوزم مور مورم میشه از وقتی فهمیدم اون باهام چیکار کرده.
این با هیونگی که میشناختم فرق داره! این سوکجین هیونگی نیست که من میشناختم!
دیگه برام مثه یه غریبه¬س.
این منو میترسونه.
یونگی...
جانگ کوک...
کمکم کنین!!!
***
VOUS LISEZ
You're Mine
Fiction généraleبا حس دستای کسی که صورتشو نوازش میکردن اروم چشماشو باز کرد. اطراف شو از نظر گذروند و چشمش به غریبه ای که کنارش نشسته بود -تو کی هستی...! سعی کرد از رو تخت بلند بشه ولی پاهاشو دستاش محکم به تخت بسته شده بودن! با عجز نالید: -توروخدا باهام کاری ندا...