مقدمه

1.1K 75 10
                                    

لوکوموتیو های زهوار در رفته. واگن های زنگ زده. ریل های سرد و بی روح. هر روز سرد تر از روز پیش. راه آهن ارواح. نامی توهین آمیز برای ایستگاه اوملاس...
از دوران پرشکوه و امپراطوری عظیم اوملاس سال ها می گذشت، بیشتر به مخروبه می مانست تا رهگذر لوکومتیو ها.
حالا محل امرار معاش، بی سر و پاهایی مثل من بود.
کسانی که سرمای اوملاس گرما بخش وجودشان بود.
شاید از شکوه اوملاس هیچ باقی نمانده بود اما من، در همین حالت دراز کش، در حالی که سقف یخ زده واگن کمرم را می آزارد، بر ارواح راه آهن پادشاهی می کنم.
پادشاهی تبعید شده از سرزمین زندگانی که قوانین بی رحم دنیا را ریشخند می کند. تظاهر می کند.
خود را به بی خیالی می زند و زمانی که سکوت قبرستان پادشاهی اش شکسته می شود، همچنان چون واگن ها مرده وار ثابت می ماند و به نوای آرامش بخش رینگتون گوش فرا می دهد..

ببخشید دوستان
این اولین فیکی هست که می نویسم
پس خواهش می کنم
اگر من رو قابل دونستید
ازم حمایت کنید💙💙💙

SugaWhere stories live. Discover now