" نمی دونم چرا دارم باهات راه میام. " سری از تاسف تکان دادم و اجازه دادم آفتاب گرمابخش صورتم شود. لبخند گشاد جیمین را نادیده گرفتم." این حرفت واقعا تحت تاثیر قرارم داد، ته. "
پوزخندی زدم. " بین خودمون بمونه... " انگار که برقم گرفته باشد، از جا پریدم. این صدا... بدون شک آشنا تر از چیزی بود که فکر می کردم.
" بین خودمون بمونه... " دستش را روی لبش گذاشت و عاجزانه در چشمانم خیره شد. خرابکاری کرده بود و حالا دستش رو شده بود. توسط من.
" هیونگ برات خرج برمی داره. " حق به جانب گفتم و بینی ام را بالا کشیدم. خنده اش گرفته بود.
" داداشت راس می گه خیلی دیکتاتوری. " با وجود اینکه نم دانستم معنی اش چیست اما بادی به غبغب انداختم و کلی ذوق کردم.
محکم در آغوشم کشید و در حالی که سرم را نوازش می کرد، لب زد. " هیونگ قول می ده، جبران کنه عروسک. "
" هیونگ... " جیمین با خوش حالی بالا پرید. به گمانم نتیجه بالا و پایین شده بود. " جئون... "
می شناختمش، اما انگار هر چه بیشتر حافظه ام را جستوجو می کردم، کمتر ردی از این خرگوش ناشناس می یافتم. جین را می شناخت؟
جین او را می شناخت؟ خیلی قدیمی به نظر می آمد. شاید بیشتر از ۶ یا ۷ سالم نبود و او ظاهرا هیونگی دردسر ساز بود که آیینه را شکسته بود.
شاید بدبختی هایم از همان موقع شروع شد. خرافات را کجای دلم بگذارم. احمقانه است.
جیمین هیجان زده بازویم را کشید. " دیدی گفتم به هیجانش می ارزه. " با آن دو مردمک درخشان در چشمانم زل زده بود.
" نه تو همین دو دیقه پیش داشتی ابراز خسگی می کردی. "
جیمین دهنش را برایم کج کرد، اما راضی به رها کردن بازویم نشد. " تو فکری. "
" چی؟ " با تعجب پرسیدم و سعی کردم جئون را همان پشت مشت ها در سیاهچاله مغزم حفر کنم.
" ذهنت درگیره. خودت اینجایی، فکرت پیش یکی دیگه. " دوباره افتاد روی دور عر زدن و با لحنی احساسی و ساختگی ادامه داد. " کیم تهیونگ داری بهم خیانت می کنی؟ "
قریب به ده بیست جفت چشم خیره ام مانده بود. آبرو؟ برایم مهم نبود، بگذار هر چه می خواهند فکر کنند. کاقر همه را به کیش خویش پندارد. مگر غیر از این بود.
دلم می خواست خنده دختر ها را روی صورتشان بخشکانم. چه خبر بود؟ به هر باید با مرد خیانت دیده ام می رسیدم و لب و لوچه آویزانش که کیوتی اش را صد برابر کرده بود جمع می کردم.
سعی کردم، جملاتی روحیه بخش و چند عذر خواهی سنگین و کمرشکن برایش به ارمغان بیاورم اما جیمین اصرار داشت که حنایم دیگر برایش رنگی ندارد.
خنده ام گرفته بود. چشمانش را بسته بود و مدام با صدای بلند مرا خائن می خواند و می گفت رابطه ما برایم چیزی جز بازی و سرگرمی نبوده.
برای یک لحظه سنگینی نگاهی را بر تمام وجودم حس کردم، نگاهی که لبخندم را کشت. آنجا پشت حصار ها و بیرون زمین، کسی کلاهش را بر روی صورتش کشید و رفت.
با آن کلاه چشمانش را پوشاند. آن نگاه سرد و مغرور که برای لحظه ای در نگاهم گره خورد و لرز بدی به جانم انداخت. نگاهی که به خوبی توانستم بوی مرگ را از آن استشمام کنم.
بالاخره😃😃😃
مرسی از تمام کسایی که لطف کردن و اون ستاره رو فراموش نکردن😅💙
خیلی خوش حال شدم که از داستان خوشتون اومد
ببخشید که این پارت زیادی کوتاه بود ولی بعد از کلی نوشتم و قصدم فقط تموم کردن پارت قبلی بود
از این به بعد با وجود حمایت شما با توان مضاعف پیش می ریم تا ببینیم زندگی کیم تهیونگ به کجا می رسه😆
DU LIEST GERADE
Suga
Mystery / Thrillerنامش را شوگا نهادند تا همه بدانند، رام نشدنی ست " چرا مثه مامانا حرف می زنی؟... نکنه به خاطر اون دردسر؟ نترس چیزی از من عایدش نمی شه. شک دارم انقد پول داشته باشه. " پوزخندی زدم و نگاه خطرناکی تقدیمش کردم " یه بار دیگه حرفش رو بزن تا جرت بدم. " خدا م...