جدی

202 37 1
                                    


فلش بک"

پله ها را یکی پس از دیگری و در حالی که به سختی یک مرده متحرک تن خستم رو به دنبال خود میکشیدم طی کردم . از همین حالا هم می تونستم صدای برخورد چاپ استیک ها رو با ظرفهای چینی بشنوم .

بی شک حتی اگر در جمع به ظاهر صمیمی خانوادگیمان حاضر نمیشدم کسی بو نمیبرد ، شاید هم اهمیتی نمیدادند .

" اوضاع بیمارستان چطوره ، سوکجین ؟ "

جین؟ آفتاب از کدام طرف در آمده بود که دکتر کیم شام شب جمعه رو بر کارش ارجعیت بخشیده بود؟
شوق دیدار دوباره ی هیونگ بی معرفتم به پاهایم سرعت بخشید .

" همون چیزای همیشگی. "

آنجا نشسته بود و از چهره اش خستگی میبارید . اگر یک کتک مفصل هم خورده بود انقدر داغون و له نمیشد . با شنیدن صدای قدمهایم نگاهش را از غذایی که انگولکش اش میکرد گرفت .

چقدر دلم میخواست لبخند گل و گشادی تحویلش دهم اما سایه ی سنگین پدر مانع میشد . پس بی آنکه کوچک ترین تغییری در حالت چهره ام بدهم ، نزدیک تر آمده و درست رو به رویش تلپ شدم .

این سوک ( نامادری ) نگاه بدی بهم انداخت . و با نارضایتی چاپ استیک ها را به دستم داد .

خانواده به طرز آزار دهنده ای سکوت اختیار کرده بودکد که چیز عجیبی نبود .

بر اساس قانونی نانوشته هیچ بنی بشری الا پدر و کسی که احتمالا مخاطب او بود اجازه صحبت بر سر میز را نداشت.

و حالا همه شان خیره من مانده بودند. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. نگاه هایشان اعصابم را بهم می ریخت.

گرسنه بودم. در واقع خیلی گرسنه. پس ترجیح دادم جای آنکه خودم را به خاطر آنها اذیت کنم، غذایم را بخورم.

همیشه همین طور بود. طوری نگاهم می کردند که خودم هم ترس برم می داشت که مبادا بیماری ای چیزی داشته باشم.

" جدی؟ "

با تعجب سرم را بالا آوردم، مخاطبش من بودم؟

" ها؟ "

جین با ناامیدی سری تکان داد و پوف عصبی ای کشید. این بی خبری از همه چیز بیشتر از پوزخند پدر روی روانم بود.

" من و تو تصمیم گرفتیم همخونه بشیم مگه نه داداش کوچولو؟ "

هنگ کردم. " جدی؟ "

پدر داشت، جلوی خودش را می گرفت، ضایع شدیم رفت که.

" آها، آره جدی. "

ولی واقعا چنین قراری گذاشته بودیم. البته که نه.

این سوک ظاهرا چندان با این ایده موافق نبود. چون شروع کرد به دلیل آوردن‌ و خب تمام دلایل مخالفتش مربوط به بی مسوولیتی من بود.

من؟ برایم سوال بود که بعد از سه سال چرا الان چنین پیشنهادی می دهد. در حالی که خیلی وقت پیش به پایش افتادم که مرا هم با خودش ببرد و از این جهنم نجات دهد.

#جدی

SugaWhere stories live. Discover now