بوی مرگ ۱

203 42 0
                                    

پسر خوب. پسر خوب بودن مزایایی داره. پسر خوب بودن معایبی داره. تحقیر داره. تهدید داره. تنفر داره... اما درد نداره.

بی خوابی نداره. از همون بی خوابی های دردناک. از همونا که با یه ذره جا به جا شدن نفست رو می گیره.

پسر خوب بودن، کبودی نداره، خون نداره. پسر خوب بودن حرف نداره. کاش منم می تونستم، پسر خوب بودن رو تجربه کنم.

کاش می تونستم اون پسر خوبی باشم که همه ازم توقع دارن. پسر خوبی که مطیع فرمان بزرگتراست. حیف که پسر خوبی نیستم.

اگه بودم، درد نمی کشیدم. خونی نبود، کبودی ای نبود.
ولی پس معنای زندگی کردن چی می شد؟ ما به دنیا نیومدم تا مطیع یه مشت سنت گرا باشیم.

دنیا اومدیم تا طغیان کنیم تا حد و حدود همه چیز رو بشکنیم. دنیا اومدیم تا خودمون باشیم.

و خود من یه وجود سرکش و طغیان گر. یکی که کنترلش برای خودم سخت تر از هر کس دیگه ایه.

قانون و محدودیت؟ سنت و عرف؟ بیان سرش رو بخورن.
می خوام زندگی کنم. زنده بودن چه ارزشی داره وقتی تو چهار دیواری زندگی کنی؟

سلاخ خونه رو به یه زندگی گوسفند وار ترجیح میدم. حداقل مرگ شرافتش بیشتره.

یه دلیل خوبم میدی دست مردمی که فقط می خوان اشک بریزن، خودتم راحت میشی. دیگه چی می خوای از این زندگی؟

شرط می بندم معلم چوی هم راحت شد. حداقل ما رو که از دست خودش راحت کرد.

گفتم من هیچوقت دنبال مرگش نبودم ولی بدمم نمی یومد یه چند روزی خبری ازش نمی شد. گر چه الان دیگه هیچوقت خبری ازش نمی شه. مسخرست، نه؟
*** *** ***
" خسَمه... "

جیمین سرش رو گذاشت رو شونم و یه خمیازه بلند و بالا کشید. خودم رو عقب کشیدم.

" از مسابقه لذت ببر. "

پوزخند زدم.

از اون جایی که معلم چوی به دیار باقی شتافته بود و جو مدرسه و حال معلم ها ناخوش بود، دانش آموز ها کنترل رو در دست گرفته بودند و خلاصه هر کس یه گوشه ای پلاس بود‌.

من هم به اصرار جیمین خفه خون گرفتم و به عنوان تماشاچی تو زمین بسکتبال زدم زمین.

یکی از خسته کننده ترین مسابقه هایی بود که تا حالا دیده بودم. هر دو تیم استعداد عجیبی در ننداختن توپ تویه تور داشتن و از اون عجیب تر این بود که هر جایی غیر از اون مربع آبی رنگ رو هدف می گرفتن.

هر وقت یکی از تیم ها حتی یه ذره به پرتاب توپ نزدیک می شد، جیمین بازوی من رو می چسبید و ذوق می کرد. نتیجه اینکه ایشون طرفدار هیچ تیمی نبود. فقط حوصلش سر رفته بود.

ترجیح می دادم، از مدرسه بزنم بیرون و به اون جو آرامش بخش اوملاس پناه ببرم ولی جیمین. خب اون یه دفعه مدرسه دوست شده بود.

" ته اینطوری نکن خب. از اول بازی تا الان نتایج شون تکون نخورده. "

" مگه مجبورت کردم، بشینی نگا کنی؟ "

بلند شدم و کوله به دست از پله ها پایین رفتم.
" من که دیگه اینجا نمی مونم. "

ساق پام رو چسبید.

" نه نرووو‌... "

چقد یه آدم می تونه کنه باشه؟
" جیمین ول کن. "

همون طور که سعی داشتم خودم از دستش خلاص کنم به ادا و اطوار هاش و نه نه کردناش هم می خندیدم.

یه سری از تماشاچی ها داشتن ما رو نگاه می کردن. پوف عصبی ای کشیدم.

" داداش گلم، به حرف هیونگت گوش بده، به دردسرش نمی ارزه. "

موندم این انقد پسر خوبیه چرا با من می گرده. قانع نشده بودم ولی خب این جیمین بود دیگه.

" حداقل گوشیت رو بده. "

نیشخند زد.

" عزیزم ما که مثه شما بچه مایه دار نیسیم. "

" زر مفت نزن، باز چه بلایی سرش اوردی؟ "

بالاخره از من و پام کشید، بیرون و لم داد. بی خیال بی خیال.

" هیچی. بابام نمودش. "

" نمودش؟ "

یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت.

" بابا گوشی رو کرد. "

" چرا؟ "

شونه بالا انداخت.

" من از کجا بدونم؟ جلو فامیلای نچسبش داشتم به جنا پی ام میدادم، دید پاچم رو گرف. "

جنا دوست دختر جیمین بود. نمی دونم چندمی ولی کمتر سه هفته بود که با هم آشنا شده بودن و خب من تا حالا ندیده بودمش.

با عرض پوزش اما تعداد سین ها اصلا با وت ها همخونی نداره😟😟😟
من نمی گم کارم خوبه اما این وت کردن به آدم احساس دلگرمی می ده
لطفا اون ستاره پایین رو فراموش نکنید😁

SugaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora