سالار

659 45 5
                                    

سکوت ایستگاه بیشتر از همیشه به چشم می آمد. سکوتی که هر لحظه بر ژرفایش افزوده می شد. واگن ها مهر خاموشی بر لب نهاده بودند. آزاردهنده اما آرامش بخش، تضادی از جنس حماقت.
خوش داشتم، ساعت ها در حالی که سرمای جان سوز سقف واگن را از پس هودی نازکم حس می کردم، دراز کشم و از تمام حقایق این دنیای دروغین بگریزم.
اوملاس پر شکوه، گر چه سال ها پیش به خاک نشست و دگر هیچگاه از جا برنخاست اما همچنان در چشم من همان پهلوان پرآوازه است.
اوملاسی که با صبر و شکیبایی هر چه تمام تر به درد دلم گوش می داد. درد هایی که زیر وزنشان تاب نمی آوردم.
چشمانم را به آسمان خاکستری دوختم، حتی پرنده ای هم پر نمی زد. شاید محض همین دلایل بی پایان بود که سرزمین ارواح می خواندنش.
و من زنده سرزمین مردگان، بر قلمرو ارواح فرمانراوایی می کردم. فرمانروایی رعیت وار.
نطق هایم از دهان بزرگتر است، خود نیز از فهم شان عاجزم. با وجود این کج فهمی ها، خوب می دانم، نوای غمگینی که سکوت اوملاس می شکند، از موبایلم منشا می گیرد.
بار چندم بود که زنگ می خورد؟ نمی دانم. حسابش از دستم در رفته. با بی حوصلگی به صفحه اش خیره شدم. شکسته بود، خرد شده بود.
گلس شکسته اش بیش از نامی که بر تنش نقش بسته بود، مورد توجه بود.
جین؟ شرط می بندم خودش بود. بی انصافی بود که پاسخ ندهم اما ندادم. انصاف، عدالت گاهی برایم بی ارزش می شدند.
چشم سفیدی می کردم، تنها کسم بود. تنها کسی که دستش بر تنم سنگینی نمی کرد. هر که داشتم، نوازش تازیانه وارشان را نصیبم می کردند. نقش ها بر تنم می زدند.
یادگاری هایشان از سرخ، ارغوانی می گشت و رو به زرد بد رنگی می رفت. جنسشان بد بود، رنگشان می رفت ، موقت بودند، اما اثرشان بر روحم می ماند تا ابد.
با وجود تمام این ها و اینکه دلم نمی آمد پاسخگوی مهربانی های برادرم نباشم اما حوصله اش را نداشتم. حوصله خودم را هم نداشتم.
جین از جنس دیگران نبود، مغرور بود. مغرور بود که بی دریغ مهربانی می کرد. بی هیچ چشم داشتی، هیچ انتظاری. غرورش شیرین بود و به دل می نشست. در برابرش من هیچی بودم که تنها مغرور بود به نداشته هایش.
بی سر و پایی که هیچ بود و حالا با وجود آنکه صفحه شکسته موبایلش به خاموشی گراییده بود، خیره اش مانده بود.
در یک کلام بازنده...
از سقف پایین پریدم، سنگ ریزه ها زیر کفشم لغزیدند. ساعت حوالی حکومت نظامی سیر می کرد. دیگر از این یادگاری های موقت خسته شده بودم.
خانه ام از اوملاس چندان دور نبود. خانه که چه عرض کنم، بیشتر به پادگان می مانست. پادگانی که تنها سرباز بخت برگشته اش بودم. آنکه تمام تنبیه ها و کلاغ پر ها نصیبش می شد.
مگر نمی گفتند خانه سرای آرامش است؟ مزخرف می گفتند. پادگان نظامی ما شکنجه سرا بود و بس.
و من جوجه سربازی که هر چه توان داشته در پا ریخته و به شکنجه گاهش برمی گشت.
*** *** ***
شب های سئول، هیجان خاصی را منتقل می کرد. شلوغ بود، خیلی شلوغ. مردم مثل مور و ملخ به خیابان ها هجوم می آوردند و در ورای چراغ های نورانی جولان می دادند.
باورش سخت بود که می بایست، تمام زیبایی ها و لذت های شبانه شهر را پشت سر بگذارم و به تاریکی های اتاق کریه این خانه پناه ببرم.
خانه معماری منحصر به فردی دارد. معماری که سالار این خانه را در دید کلی توانمند می سازد. گرچه ساده است و مجلل محسوب نمی شود.
در ورودی با فاصله ۲-۳ متری درست رو به روی راه پله قرار دارد و این فاصله درگاهی ست که به سالن پذیرایی و آشپزخانه می رسد.
اتاق های خواب و سرویس طبقه بالا هستند و این بدین معناست که می بایست برای دستیابی بدان اتاق تاریک از برابر سالنی گذر کنم که سالار در آن لنگر انداخته.
و البته همسر مهربانش که از دنیا مهربانی اش ذره ای را تقدیم من نمی کند، کمترین توجهی نیز حتی به من ندارد.
در را بی آنکه کوچک ترین صدایی تولید کند، بستم و سپس با نهایت سرعت تاختم. نمی خواستم جلب توجه کنم.
- سلامت رو نشنیدم؟
ایستادم، نایستادم خشکم زد. آن صدای پر ابهت هر بار تنم را می لزاند. ترس به جانم می افکند.
در میان پله پنجم و ششم گیر افتاده بودم. سالار پسرفت کرده بود یا به سرعت من اضاف شده بود؟...
- سلام...
خودم هم به زور شنیدمش، انگار که دهانم سنگین باشد، سنگین از سرب. سربی که به زودی جانم را می ستاند.
- و... ؟ هیچ دلیلی مد نظرت هس که توضیح بدی چرا دیر کردی؟
سرد درست مثل تیغ بر جانم ضربه می زد، سالار پدرم بود. تنها همخونم در این خانه.
- متاسفم...
می ترسیدم؟ نه، نمی ترسیدم. وحشت کرده بودم، خودم را باخته بودم.
از جا برخاسته بود، می توانستم، صدای قدم هایش را بشنوم. عجیب آرام بود و این هیچ نشانه خوبی نبود.
- تهیونگ.
به درگاه رسیده بود و به چهارچوبش تکیه زده بود و من همچنان در همان حالت مسخ شدگان ایستاده بودم، حتی بر هم نگشتم.
- بار ها تاکید کردم که " متاسفم " توضیح نیست‌.
اگر کمی دیگر به طول بیانجامد، نمی توانم اطمینان دهم که سر پا بمانم.
- پس، تا الان کجا بودی؟
- یکی از معلما، کمک می خواست و منم تقریبا زمان رو فراموش کردم.
دروغ گفتم. نباید می گفتم؟ مگر جهنم همین جا نبود، مرا از کدام آتش می هراسانی؟ مگر نه اینکه باید سوخت و ساخت؟ بگذار بسوزم در شبه جهنم دنیوی ام.
متفکرانه براندازم کرد و سپس پله ها یکی پس از دیگری را سیر نمود.
- مدرسه در چه حاله؟
- مشکلی نیست. درسا رو اونطور که انتظار دارید، دنبال می کنم.
- خوبه. من انتظار نتایج خوبی رو از جانبت دارم.
از کنارم گذشت و دستی به نشانه تاکید بر سرم کشید. سرد، بی احساس و سرشار از سنگینی.
- ناامیدم نکن.
خانه من این است، پدری که بازخواستت می کند و نامادری که حتی به خود زحمت دیدنت را نمی دهد. از جنس من نیست اما مادر که هست.
- بله، آقا.
*** *** ***
تاریکی اتاق مرا چون عروسکی خیمه شب بازی بلعید و در ژرفای خویش غرق کرد، اما ملالی نیست. ترجیح می دهم در تاریکی بمانم تا آگاهی نابودم کند.
قدم رو به سوی تخت که در انتهای ضلع شرقی اتاق قرار داشت رفتم. کوله را پایین تخت گذاشتم و هودی را از تن بیرون کشیدم.
تاریکی بر غفلتم نسبت به تن دردمندم دامن می زد، شاکر بودم که نمی توانستم آن نقش و نگار های کریه را بیابم.
خود از پشت بر خوشخواب انداختم و زمانی که زمزمه های عاشقانه پدر و نامادری ام به گوشم رسید، تنها توانستم ملفحه را چنگ بزنم.
ظاهرا تنها من در این خانه وصله ای ناجور بودم، اضافی و بد ترکیب. کوچکتر که بودم، هوس می کردم از این شهر و خانواده ام برای همیشه دور شوم اما همیشه جین را بهانه می کردم.
به خود می قبولاندم که نمی توانم برادرم را در این جهان بی رحم رها کنم، اما چه افکار بچگانه ای داشتم. این جین نبود که وابسته من بود، من بودم.
من وابسته مهر برادرانه اش بودم، وابسته نوازش های شبانه و مرهم هایی بودم که بر زخم هایم می گذاشت.
شاید هیچ از محبت های مادرانه و افتخار پدرانه ندانم اما برادرانه ها را خوب می فهمم.
من وابسته مهر برادرانه اش بودم، وابسته نوازش های شبانه و مرهم هایی بودم که بر زخم هایم می گذاشت.
شاید هیچ از محبت های مادرانه و افتخار پدرانه ندانم اما برادرانه ها را خوب می فهمم.
و حالا انگار باز هم این برادر زنگ می زند. به موبایل چنگ زدم و پاسخش را دادم.
- بله؟
چند لحظه ای طول کشید تا هیجان زده نامم را بخواند.
- ته ته ؟
- آره، به گمونم خودم باشم.
می توانستم، حتی از این فاصله نیز لبخند شیرینی که بر لبش نقش بسته بود را حس کنم.
ناگهان گویی چیز را به خاطر آورده باشد، تند تند توضیح داد.
- ته. ببین، بابا...
- آره آره می دونم. خوب ازم پذیرایی کرد.
می دانستم که می داند، تنها تظاهر می کنم، خود را گردن کلفت نشان می دهم اما درد می کشم. خوب می دانست اگر به قول خودم، ازم پذیرایی شده بود، حتی نای حرف زدن نداشتم.
تنها یک گوشه می افتم و در حالی که شیره وجودم گرفته می شود، زیر هیکل درشت پدرم جان می دهم.
عصبی نفسش را بیرون می دهد و لحنی تهدید وار به خود می گیرد.
- لطف کن و تا قبل اینکه بیام دردسر درس نکن. دوس ندارم با نعشت رو به رو شم.
زهرخند می زنم، با خودش چه می گوید؟ پدر که مرا دردسر ساز نمی داند، من همان زخمی هستم که از ۱۷ سال پیش بر قلبش نشستم و با هر بار در برابرش ظاهر شدن او را می آزارم.
من مایه نابودی، همسرش و مادرم شدم، شاید اگر بدین دنیا راه نمی یافتم هیچگاه مادر به گورستان راه نمی یافت.
- باشه...
قطع می کند. با سر در رختخواب فرو می روم و چشمانم را می بندم. خسته تر از آنم که بتوانم بیدار بمانم. پس با آغوش باز دنیای غفلت انگیز خواب را می پذیرم.

شرمنده که کلا کوتاه می نویسم
اما امیدوارم خوشتون بیاد🙂

SugaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang