.BW. 2

362 55 18
                                    

دو سال پیش کستیل نواک مثل امروز نبود، وقتی مایکل تازه وارد کالج شده بود، پسری رو می دید که در نگاه اول عجیب و منزوی بنظر میرسید، با این حال معتقد بود پسری به زیبایی کستیل باید دوستای زیادی داشته باشه...

موهای طلایی، چشمای آبی و پوست سفیدش توجهات رو به خودشون جلب می کرد ولی با همه اینا، اون همیشه تنها بود و شاید چیزی که کستیل هنوز هم مایکل رو بخاطرش تحسین میکرد جرأتی بود که تنها مایکل برای کشف کردن این زیبای آشفته به خرج داده بود!

کستیل هیچ وقت خانواده کاملی نداشت، پدری که دائم الخمر بود و مادری که آنها رو ترک کرده بود و او تنها فرزند این خانواده از هم گسیخته بود...

شاید به همین دلیل بود که تمام وقتش را صرف درس خواندن می کرد و وقتی از چنین کالج معروفی در هاروارد بورسیه گرفت، خوشحال بود که میتونه زندگی جدیدی برای خودش بسازه و بعد ناگهان مایکل بدون هیچ پیشینه ای از قبل ظاهر شد و اصرار داشت که اونا باید بعد از ساعت تعطیلی کالج باهم به سینما برن و کمی صحبت کنن!

کستیل اون روز تمام تلاشش رو کرده بود که از حبابی که در اون زندگی میکرد بیرون نیاد اما موج احساسات ناشناخته ای که از طرف مایکل مثل سوزن نوک تیز و براقی بی وقفه به سمتش هجوم میبرد قابل نادیده گرفتن نبود!

و همه اش همین بود، "مایکل کلارک" به "مایک" تغییر پیدا کرده بود و فیلم های بیشتری بود که اون دو بتونن توی سینما ببینن.

بعد از این مایکل همیشه حضور داشت، اون بخش های تاریک و آسیب دیده وجود کستیل رو پر میکرد و همیشه در تلاش بود که اونو شاد نگه داره و بعد از گذشت چند سال در پاییز سال 2010 این کستیل نواکی بود که انگار تازه متولد شده بود، پسری که همه آرزو داشتند توجهش رو برای مدتی بیشتر از یک شب داشته باشند!

زمان تعویض کلاس ها شلوغ ترین ساعت کالج بود، صدای حرف زدن های بی وقفه و باز و بسته شدن درِ کمدهای فلزی (لاکر) دانش آموزان در راهرو می پیچید، دین وینچستر درحالیکه روی ردیفی صندلی بیرون از دفتر مدیر نشسته بود، به همهمه ای که در راهرو بوجود آمده بود نگاه میکرد.

موهای کوتاه بلوند تیره اش رو به بالا آرایش شده بود و چشمهای سبز روشنش بین ساعت نصب شده در راهرو و رفت و آمد شاگردها در حرکت بود.

دین متوجه شد بیشتر مکالماتی که نصفه و نیمه میشنود راجع به خودش هستند، پسرا با نگاهی کنجکاو و بعضی متعجب و دخترا درحالیکه موقع حرکت، بدن هاشون با عشوه پیچ و تاب می خورد درباره این تازه وارد صحبت میکردند!

در بین این گفت و گو ها، دین صدای پسرهایی که کمی آن طرف تر حلقه ای اطراف همدیگه تشکیل داده بودن رو به وضوح می شنید:

_بنظرت اون شاگرد جدیده؟
+بنظر سال آخریه... فکر می کنم رقیب سرسختی برای کستیل نواک باشه!
_رقیب؟ فک نمیکنم اون و نواک به مشکلی بر بخورن!
+به اون پسر نگا کن، اون دوتا اینجا رو به یه میدون جنگ تبدیل میکنن!

حس کنجکاوی عجیبی دین رو مشتاق دیدن این پسر معروف کالج کرده بود، در ذهنش پسری سبزه با موهای تیره و نگاهی تیز و جدی را تصور میکرد که با نگاهش میتونست هر دختری رو رام کنه!
از تصور خودش خندید و فکر کرد: چقدر حیف که نمی تونم اینجا تحصیل کنم، بنظر رقابت جالبی میشد!

:آقای وینچستر!
صدای زنانه ای رشته افکارش رو پاره کرد، دین به طرف صاحب صدا برگشت و زن نسبتا جوانی رو دید که با لباس رسمی روبه روش ایستاده
:بله، خودم هستم!
:آقای پلگرینو منتظر شما هستند.

لبخند قدردانی لبها و نگاه دین رو درگیر کرد درحالیکه از جاش بلند میشد: متشکرم.
کیف گیتارش را روی شانه انداخت و با قدم های محکم وارد اتاق مدیر شد.

|Jay_D|

BLUE WISHحيث تعيش القصص. اكتشف الآن