فراموشی "تجزیه ای" یا "گسسته" نوعی از فراموشیه که معمولا دارای ماهیت استرس زاست و به هیچ وجه نتیجه آسیب وارد شده به مغز نیست.
این نوع از فراموشی ممکنه بخاطر تجربه های تروماتیک، مثل بدرفتاری فیزیکی، تجاوز، تصادفات رانندگی یا جنگ های نظامی رخ بده و البته به یک نوع از فراموش کردن خاطرات محدود نمیشه.
فراموشی "متمرکز" مسئله ای بود که کستیل نواک دچارش شده بود، اون از زمان آشناییش با دین وینچستر تا مهمونی آخرهفته مگی، تمام خاطراتش رو از یاد برده بود...
از صبح روزی که شورلت ایمپالا مشکی رنگ دین رو جلوی کالج دیده بود تا آخرین مکالمه ای که نزدیک نیمه شب باهم داشتن!
تمام نگاه های خیره، لبخندها، مسافت های کوتاهی که با ماشین دین طی کرده بودن، لباس هایی که متعلق به دین بود و کستیل از پوشیدنشون لذت میبرد، مهار کردن ضربان پر سر و صدای قلبش موقع تمرین بسکتبال، اشک های دین، همه لمس ها و بوسه هایی که درنهایت به آغوش گرم و راحت دین ختم میشد...
کستیل همه چیز رو فراموش کرده بود بجز لحظه ای که چشماشو باز کرد و چشمای سبز رنگ دین رو دید که روی ضدعفونی کردن زخماش تمرکز کرده بود.
خاطره ای که نمیدونست به چه شخص و زمانی مربوط میشه!
بدون داشتن هیچ حق انتخابی، لحظات خوب زندگیش رو فراموش کرده بود.
ممکن بود جونش رو از دست بده ولی در عوض بخشی از خاطراتش رو از دست داد و احساساتی که تا قبل از دین وینچستر هرگز تجربه اش نکرده بود!برف مثل لایه نفوذ ناپذیری از خامه تزئینی روی کیک، سطح زمین رو پوشونده بود و با اینکه دمای هوا نسبت به روزهای قبل بیشتر شده بود ولی بارش کریستال های سرد هنوز ادامه داشت.
دین همونطور که ماشینش رو جلوی بیمارستان عمومی متوقف میکرد، فرمان مشکی رنگ ایمپالا رو محکم بین انگشتاش فشرد و به ساختمان عظیمی که سمت چپش قرار داشت خیره شد...
مایکل نگاهی به چارلی و دین که در سکوت به بیمارستان خیره شده بودن، انداخت و بلافاصله در ماشین رو باز کرد.
بدون توجه به موج سرمایی که ناگهان فضای داخلی ایمپالا رو فرا گرفت، روی برف های تازه ایستاد و یقه کاپشنش رو بالاتر کشید.
چارلی اولین نفری بود که واکنش نشون داد: هی صبر کن!
با تقلید از مایکل پیاده شد و اجازه داد بوت هاش دوباره با برف ترد تماس داشته باشه: نمیتونی هرکاری دلت میخواد انجام بدی!مایکل بدون هیچ حرفی به چشمای سبز رنگ چارلی خیره شد، تضاد گرمای خشم درونش و سرمای بی حس کننده زمستان، سوزاننده بود.
فکر خورد کردن شیشه های ماشین یا لگد زدن به لاستیک ها از ذهنش عبور کرد ولی در عوض از بین ردیف دندان های بهم قفل شده اش غرید: میتونم برم توی اون بیمارستان و بهترین دوستمو ببینم! مطمئنم که اونجاست...
أنت تقرأ
BLUE WISH
Fanfiction[COMPLETED] کستیل دور می شد... زخمی و غرق در خون، بدون توانی حتی برای ایستادن...