بنظر میرسید هرچقد از صبح میگذشت هوا تاریک تر می شد.
دین دستاشو تو جیب کاپشن چرمی اش مدفون کرده بود و درحالیکه سرش رو پایین گرفته بود و دندون هاشو روی هم فشار می داد وارد کالج شد.
موهاش بخاطر باد شدیدی که می وزید بهم ریخته بود و رد حرکت آب روی صورت و لباسش خودنمایی می کردن.
برای لحظه کوتاهی یادآوری اینکه تا کمتر از یه ماه دیگه باید به دانشکده اش بر می گشت، باعث شد زیرلب غرغر نامفهومی بکنه...
درحالیکه سرش پایین بود داشت به تکمیل پروژه های نیمه کاره و گزارش هایی که باید به دانشگاه تحویل می داد، فکر می کرد که صدای باز شدن در به گوشش رسید و بعد برخورد سرشونه دست چپش با جسم انسانی سختی رشته افکارش رو پاره کرد.
با تعجب سرش رو بالا آورد و به پسری که رو به روش ایستاده بود نگاه کرد، اول شلوار جین روشنی که پوشیده بود رو دید و بعد نگاهش بالاتر رفت، از کاپشن ضدآبش گذشت و بالاخره به صورتش رسید.
موهای تیره اش روی هم مرتب شده بود و چشماش بعد از دیدن دین با حالتی از خشم و تعجب جمع شد!
بنظر دین قیافه آشنایی داشت ولی نمی تونست به خاطر بیاره اونو کجا دیده، لبخند محوی روی صورت دین نقش بست: عذر می...
جمله اش با برخورد دردناک استخوان با استخوان نصفه موند، گردنش با شدت به عقب خم شد و درد شدیدی در جمجمه اش پیچید...
صدای گنگ و نامفهومی از بین لبهای نیمه باز دین فرار کرد و دستاش بی اراده مشت شدن!
: حرومزاده عوضی!
گابریل چند ثانیه بیشتر وقت نداشت قبل از اینکه افرادی که نوشته "بخش حفاظت" روی لباس هایشان خودنمایی میکرد، محاصره اش کنن.همونطور که تکون میخورد و تلاش میکرد خودش رو از دست پسرهایی بین اون و دین فاصله انداخته بودن، آزاد کنه از بین دندان های به هم فشرده اش فریاد زد
: با خودت فکر کردی کدوم آشغالی هستی؟ سوپرمن جنده؟!غرشی در گلوی دین شکل گرفت و درحالیکه برای آزاد کردن دستاش تقلا میکرد به گابریل خیره شده بود.
با فکر کردن به اینکه قادر بود چه بلاهایی به سر پسری که رو به روش ایستاده بود بیاره آرامش موقتی جای خشم رو در درونش گرفت ولی یادآوری آخرین دیدارش با گابریل، این حس رو با همون سرعتی که بوجود اومده بود از بین برد.
دین آدم مریضی نبود، مثل خیلی از اوباش و گردن کلفت هایی که معمولا بعد از نیمه شب دور و اطراف کلاپ ها پرسه میزدن و دنبال دردسر میگشتن!
کمتر کسی بود که بعد از یه درگیری درست و حسابی با دین، کوفتگی و خون مردگی های متعدد سراغش نیاد؛ با این حال هیچ وقت به خودش اجازه نداده بود یه بچه رو بزنه..."اگه این لعنتی هنوز 18 سالش نشده باشه..."
دین درحالیکه سعی میکرد از کنترل خارج نشه، با خودش فکر کرد.نمی خواست از روی قد و هیکل گابریل قضاوتش کنه و از طرفی هم نمی تونست با گفتن "بنظر سال آخری میاد" ریسک کنه!
گابریل هنوز با خشم جنون آمیزی برای فرار از محاصره پسرهایی که نقش نیروهای ضد شورش رو داشتند، تقلا می کرد، موهای نسبتا بلندش بهم ریخته بود و چشمای روشنش روی کوچکترین حرکات دین دقیق شده بود.
: جلوی دفتر من چه خبره؟!
صدای پلگرینو همهمه بوجود اومده در راهرو رو از بین برد.
دین زیرلب غرید: لعنت!همونطور که سعی می کرد رو به رو شدن با پلگرینو رو حتی برای چند ثانیه به تاخیر بیندازه به اطرافش نگاهی انداخت؛ از جایی که ایستاده بود می تونست تعدادی از دخترها و پسرها رو با فاصله نه چندان زیاد ببینه که هیجان زده باهم حرف میزدن و به جایی که اونا ایستاده بودن اشاره میکردن.
: آقای وینچستر؟
دین چشماشو تو حدقه چرخوند و درحالیکه لبخند عصبی روی صورتش بازی می کرد به طرف پلگرینو برگشت: صبح بخیر آقای مدیر!|Jay_D|
أنت تقرأ
BLUE WISH
Fanfiction[COMPLETED] کستیل دور می شد... زخمی و غرق در خون، بدون توانی حتی برای ایستادن...