چشمات به یه نقطه خیره شدن و اون نقطه انگاری که منم!
از سر مستیه یا که واقعن حرفی برای گفتن ندارن؟
همیشه انقدر حرف نمیزدی که از تو چشمات میریختن بیرون.
وقتی میگفتن ببخشید، میگفتن بمون پیشم، میگفتن مواظب خودت باش، ناراحت شدم، دلم برات تنگ شده، بهت نیاز دارم...
تو زیاد حرف نمیزدی ولی چشمات به اندازهی یه دنیا داستان برای گفتن داشتن.تعریف آدمای این کرهی خاکی از دنیا همین زمینِ گرده آبیمونه؛ ولی، دنیای من فرق داره. دنیای من، تو کرهی آبیه چشماته.
لویی چشمات زندگی و دنیامو ساختن. یا شاید برعکس، زندگیمو ازم گرفتن، انداختنم تو چارچوب مژههات و هیشکی دیگه پیدام نکرد. انقدر که دنبالم نگشتن و اگرم گشتن نبودم، که نبود کسی که پیدام کنه و بهت بگه پلک نزنی!
نکنه یه وقت از چشمات بیفتم...
من اعتراضی ندارم تا وقتی تو چشمات زندگی میکنم و جام امنه ولی دنیام و با پلک زدنات، با رو برگردوندنات با نگاه نکردنات سیاه نکن لویی.قهر که میکردی یا ناراحت که میشدی از دستم، چشمات چیزی بود که میگرفتیشون ازم!
جوابم رو میدادی با همون ادبیات نصفه و نیمهی به زورت ولی نگاهم نمیکردی.
نه تا وقتی که دلت، باهام صاف نمیشد.بذار یکم از دلم بگم، از دلم که برای آبیات لرزید بگم لویی!
اونروز تو سالن خونهی جیمز، وقتی تازه وارد بودم.
اولین مهمونیای بود که میومدم و مثل احمقا پاپیون زده بودم!تو یه گوشه نزدیکه بار با دو نفر کنارت نشسته بودی.
حتی رسمیام تنت نبود! یه تیشرت سفید که حتی یادم نمیاد چیزی روش داشت یا نه.
اولین بار نبود که میدیدمت، اما فقط تورو میشناختم.
بین اونهمه آدم با تتوهای زیاد فقط تتوهای تو برام آشنا بود.ولی بذار از چشمات بگم که فرقی با الان نداشتن. مثل الان سفیدی چشمات قرمز شده بود و مردمکاش گشاد.
مست که میکردی زیاد، دورش و هالهی صورتی میگرفت و بعضی وقتا زیرشم خیس میشد.مست که میکردی میشدی یه پسربچه کوچولو که دنبال مامانش میگرده و فقط گریه میکردی.
مستِ مست نشسته بودی بین دوستات و معلوم بود حواست بهشون نیست.
اونا ام خیلی به بودنت اهمیت نمیدادن البته، وقتی دست همدیگه رو گرفتن و رفتن وسط پیست رقص و تنهات گذاشتن!انگار برق چشمام و گرفتی وقتی که بهت نگاه میکردم روت و کردی سمتم.
یه لحظه جا خوردم و به جاهای دیگه نگاه میکردم، مثلا شاید فک کنی داشتم بهت نگاه نمیکردم!ولی همچنان چشمات و روم قفل کرده بودی و بیخیال نمیشدی.
و همهچی وقتی بدتر شد که پاشدی اومدی سمتم!
ضربان قلبم انقدر بالا بود که میتونستم تکون خوردن قفسهی سینهام و حس کنم.
YOU ARE READING
Russian Roulette [L.S]
Fanfictionخدا لبات رو ساخته برای بوسیدن و چشمات رو برای پرستیدن، دستات رو برای گرفتن و سرت رو برای بغل کردن...