نذار از لبات بگم که باید بشینم تکتک بوسه هامون رو یاداوری کنم.
از کجاش بگم وقتی بعضی روزا به جز برای بوسیدن من باز و بسته نمیشدن.
انقدر که ساکت بودی و کم حرف.از کدوم بوسه بگم؟ هرکدوم خودش یه کتاب میشه اگه بخوام توصیف کنم. وقتی انقدر تو بوسه هات عشق و زندگی جریان داشت، گرم بود و احساس امنیت میداد برای زندگی ترسناکی که من داشتم.
بوسه هات زندگی و لبات خونه بودن برام لویی.اولین بوسه مثل اولینهای دیگه نبود. بین گل رز و شمع قلبی شکل نبود، زیر نور ماه و بارون و رنگین کمون یا توی بار و بین آدمای مست و پاتیل نبود.
اولین بوسهمون شب بود وقتی همه خواب بودن و توی هواپیما وقتی داشتیم میرفتیم برزیل.
توام مثل من یادته نه؟ رو دستهی بین صندلیهامون خم شده بودم و بدنم داشت خورد میشد. و حواست انقدر بود که دستام و بگیری از جلوی چشمهای اون مهماندارِ که بهم شماره داده بود رد شیم و بریم تو دستشوییِ یه متری کوچیک هواپیما.
بعدش صدای بوسهامون بود و خجالتم از اینکه بیرون بره. بار اولم بود و لبهای نازک گرمت و خیسی زبونت بهترین حسی بود که تجربه کرده بودم.
فقط بوسه نبود. شونزده سالم بود درک زیادی از هرچی که قرار بود برام اتفاق بیفته نداشتم.
و جایی که داغی دستت یه قسمت از رون پامو سوزوند تصمیم تتوی برزیل و گرفتم.همون دستت که اونشب فهمیدم چقدرخوب بلده هندجاب بده و دیگه از کل مسافرت نمیگم. که تو اون سن اولین تجربه هام با تو فوقالعاده بودن لویی.
اون شب وقتی اومدیم بیرون از دستشویی همه هنوز خواب بودن، دستت دور کمرم بود و مهمانداره با تنفر نگاهمون میکرد.
سرجامون که نشستیم چشمام و نمیتونستم از روت بردارم و تو اون تاریکی، آروم دستم و گرفتی گفتی بخوابم و خودت خوابیدی.
و من واقعا نمیتونستم بخوابم و هنوز قلبم تو دهنم میزد.به فرودگاه که رسیدیم، چراغا که روشن شد و تونستم ببینمت. کبودی کوچیک روی لبهای نازکت چیزی نبود که دیده نشه.
جواب ناشی بازیم رو خندههای بچه ها که دستت مینداختن و با مهمانداره شیپت میکردن دادن.اون روزها زین و لیام بودن و هنوز بند انقدر بزرگ نبود.
اون دوتا فهمیدن چی شده با لبخندای گاه و بیگاهشون و نگاه معنی دارشون وقتی باهم یه اتاق برداشتیم اذیتم میکردن و دلم میخواست بمیرم.داستانی که آخرش برای من به امروز ختم میشه از یک سال بعد اولین بوسهمون شروع شد.
وقتی بزرگ ترین پروژهی قاچاق تاریخ و با تعداد نفرات کم انجام دادیم و همه تو پول غرق شدیم.
اسم بند سر زبونا افتاد و تعدادمون هی بیشتر میشد.
YOU ARE READING
Russian Roulette [L.S]
Fanfictionخدا لبات رو ساخته برای بوسیدن و چشمات رو برای پرستیدن، دستات رو برای گرفتن و سرت رو برای بغل کردن...